وقفه ای افتاد در این داستان
داستان عاشقان راستان
لاجرم ببریده شد در نیمه راه
گشته دلهای همه پرسوز و آه
درد جانکاه عزیزان وطن
سوی دیگر می برد حرف و سخن
بهتر آن باشد که همدردی کنیم
دردشان را چاره با مردی کنیم
تا سیه رو باشد آن نامردمی
بار دیگر کشت گردد گندمی
تا که هر گندم نمای جوفروش
لال گردد تا نیاید در خروش
ناله ها خیزد ز سوز دردشان
از چه آزارد دگر نامردشان؟
این "زمین" دار و ندار ما گرفت
مانده اند آن ماندگان اندر شگفت
کودکان بس عزیز و ناز ماند
بس پدر ـ مادر از این خوبان ستاند!
چشمهاشان مانده در راه پدر
خالقا ! تو خود رهان از هر خطر
گرمی آغوش مادر کو دگر؟
چون رسد بر مویشان دست پدر؟
چون نویسم غصّهء این قصّه را؟
چون به سر آرم دگر این غصّه را؟
های های گریهء آن کودکان
می شکافد سینهء این آسمان
تا که درماني رسد از سوی حق
آسمان چرخد ، بگردد این ورق
تا شود آباد و نو ویرانه ها
شکل گیرد زندگی در خانه ها
تا بهار دیگری آید پدید
باید از نو جور دیگر آفرید
تا نبلعد این "زمین" خوبان ما
هم نگیرد او هزاران جان ما
جان و مال مردمان تالان نمود
مرده و زنده همه نالان نمود
گر بگرید دیده در اندوهشان
گر بریزد جملهء این کهکشان
جای دارد ای برادر! کم بود
سخت و سنگین و شگرف این غم بود
گر چه روزی می رود از یادها
هر نشانی را برد چون بادها
صورت دیگر شود روی زمین
باز روید یاس و سوسن ، یاسمین
جشنها گیرد دوباره باغ ها
لیکن از دل کی رود این داغ ها؟
در دل هر بازمانده آتش است
تا ابد این غصه در دل مفرش است
ای هریس! و ای اهر! ای ورزقان!
مشترک باشد عزیزان داغمان
غصه های کودکان آن دیار
قصه های دیدگان اشكبار
شد نمک بر زخم آذربایجان
ای فدای زخمتان این چشم و جان
زخم تن درمان شود زيبا چو ماه
زخم دل درمان نگردد هيچگاه
زخم دل درمان ندارد جز خدا
التیام تن جدا و دل جدا
تن اگر زخمی شود دارد طبیب
زخم دل را نیست درمان جز حبیب
ای حبیب ما! برس بر داد دل
تا كه خامش گردد اين فریاد دل
مرهمی بر زخم ما بیچارگان
دست گیری کن ز ما افتادگان
جز تو درمانی نباشد بهر دل
تو طبیب حاذقی در شهر دل
هرچه باشد درد دل, درمان تویی
جان اگر افسرده شد, جانان تویی
بارالها! رحم کن بر خستگان
حفظ جان کن بر همه وابستگان
هر عزیزی را زمین بلعید و برد
بستگانی مانده از وی, پیر و خرد
دستهای کودکان بر سوی توست
پیرهاشان عاشقان کوی توست
حفظ کن از برف و سرمای شدید
بارالها! خالقا! ای ناپدید
یک نظر پیدائی ات را آرزو
دارد این مردم در این کو, کو به کو
تا که مرهم برنهی بر زخمشان
رحم را افزون کنی بر سهمشان
فرصت دیگر به ما احسان بده
مرده ایم و بار دیگر جان بده
تا که بگشاید در شعر و ادب
تا خوراند خلق را شهد و رطب
طبع یاران مرا سرشار کن
نخلهای علمشان پربار کن
صفحهء نو می زنم بر نامشان
پر ز می بادا الهی! جامشان
شاهد انوار این محفل شویم
روشنای معنیء هردل شویم
لينك سلسله مطالب قبلي: