کد خبر: ۶۶۴۲
۵۹۸ بازدید
۲ دیدگاه (۲ تایید شده)

مثنوي 99 بيتي چوپان دروغگو در ميانه

۱۳۹۱/۵/۱۹
۱۳:۳۹

 

 

 

  • شنیدستم که در دوران دیرین
    ز جمله قصه های تلخ و شیرین

    شبانی بود در كوي میانه
    همان كوي بزرگان زمانه

    شبانی که دو صد سودا به سر داشت
    دو صد احشام نیکو را به بر داشت

    ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
    بز و بزغاله و گوساله ، استر

    خلايق گلّه را مي ديد در ره
    نگو گلّه ، قطاری بی سر و ته

    سحرگاهان شبان با گلّه خویش
    که می رفتی بسوی درگه خویش

    دو صد چشمان حسرت ناک سویش
    شبان با باد غبغب در گلویش

    که من برتر ز هر خلق خدایم
    ز هر پیر و جوانی من جدایم

    تمام هستِ مردم ، صد بز من
    به سان دانه ای گندم به خرمن

    رسیدی چون شبان بر کوه و بر دشت
    رها کردی رمه بهر خور و گشت

    به غیر از سگ ، نبود او را مصاحب
    تو گویی در بیابان گشته راهب

    شعاع آفتاب و گرمی تیر
    همه خواب و دریغ از هرچه تدبیر

    چو صبر و طاقتش از سر به در شد
    فریب اهرمن از در به سر شد

    نگر در روز روشن ، مهر تابان
    دروغ و کذب آن چوپان نادان

    سراسیمه سوی مردم دویدش
    هراس افتاد بر دل هركه دیدش

    زبان ، الکن ؛ بَصَر گرد و دهان باز
    به سان ورشکسته یا حشم باز

    بگفتا: الغیاث! اهل میانه!
    امان از ظلم و از جور زمانه

    به فریادم رسید ای مردم گُرد!
    که گرگ آمد تمام گلّه را برد

    شتابان و هراسان جمله مردان
    به سنگ و چوب با خشمي به دندان

    دوان گشتند سوی گلّه ، مردم
    تو گویی هر یکی یک مرد قلزُم

    چو مردم بر سر گلّه رسیدند
    شگفتا زآنچه را در گلّه دیدند

    به یک سو گلّه ای رام و خرامان

    به دیگر سو شبان ، ضحّاک و خندان!

    نه گرگی در میان گلّه بوده ست
    نه شخصی کاشف این علّه بوده ست

    عرق اندر جبین خلق ، ریزان
    دروغ و سخره و شوخی چه ارزان

    چو مي ديدي همان پنجاه تن یل
    نگو یل ، بل همه پاهایشان شَل

    خوش آمد آن شبان را این تغافل

    ندانست این بود قعر تسافل

    گذشت آن ماجرا را چند روزی

    نکردندش به سینه کینه توزی

    دوبارک آفتاب آن بیابان

    ببرد آن طاقت بی طاق چوپان

    دگربار آن شبان مردم فریباند
    که خلق الله را سوی رمه راند

    به چندین طرح و حیلت این حکایت
    کرارت شد ، نشد آنرا نهایت

    شبان سرخوش از این سرگرمی خویش
    ولی کرده دل خلق خدا، ریش

    ندانست آن شبان این مکر و حیله
    فِتَد او را در اين بافيده فيله

    نپاید اندکی جز پنج و شش بار
    نماند آن شبان را همره و یار

    قضا را بین که از بخت بد او
    روان شد گرگ ناجنسی بدان سو

    نخوردی هفته ای از لحم حیوان
    چنان لاغر که گویا بید لرزان

    ز برگ و کاه و جمله خار و خاشاک
    بخوردی هر چه می دیده ست در خاک

    نمی دانست آن شاهین اقبال
    کنون بنشسته بر آن نازنين یال

    به ناگه روبروي خود دَمَن ديد
    دو صد گلّه روان روي چمن ديد

    چونان رعدي ز چشمش نور باريد
    ز شوقش خنده اي نه ،بلكه ناليد

    روان شد سوي گلّه نرم چون مار
    مبادا تا شبان بیند کشد جار

    چو چشمان شبان بر گرگ افتاد
    تو پنداري كه جان را بر مَلَك داد

    دوان شد سوي مردم بار ديگر
    هراس افتاده بر چوپان چو اخگر

    تني لرزان ، زباني الكن و لال
    نبوده ست اينچنين آشفته ، بد حال

    به فرياد غريوي كرد: هي ـ هاي
    هوار و داد و يا للمسلمين، واي

    بگفتا با زباني الكن و گنگ:
    شبيخون مي زند آن گلّه ام ، گرگ

    يكي خندان ، يكي شاكي ، يكي اخم
    هنوز آن سخره ها مانده ست چون زخم

    يكي از آن يلان نآمد به ياري
    شبان در حسرت و در آه و زاري

    شبان در كوي خود نالان و گريان
    تمام گلّه شد در دشت تالان

    دريد آن گرگ جمله گوسپندان
    تلف كرد آن همه گلّه به دندان

    تمام گلّه چون از دم هدر شد
    فغان و شيون چوپان بتر شد

    كه اي اهل ميانه! اين چه رسمي ست؟
    مگر بين شما مؤمن كسي نيست؟

    مسلماني نباشد اين ، كه كفر است
    تمام هستي ام يكباره پربست

    "فَلَيسَ مُسلِم" از بهر شما هست
    كنون اسلام از آن سينه برون رست

    نمي خواهد به دين دل داده باشيد
    ولي در زندگي آزاده باشيد

    همي گفت و تر چشمش بماليد
    ز هر چه نامسلماني است ناليد

    يكي زن ، پير و دانا از جماعت
    روان شد سوي چوپان با شجاعت

    نه زن بل يك مَلَك در بين مردان
    به دانش از همه مردان فروزان

    عصاي موسوي را بر زمين كُفت
    شنو از آنچه زن بر آن شبان گفت:

    كه اي چوپان! به اعمالت نظر كن
    ز كذب و حيلت و سخره حذر كن

    بلاي جان تو پنج از خطا است
    که گر عبرت بگیری خود عطا است

    نخست آن عقل بكر و خام در سر
    درخت عقل تو بر نه ، دهد شر

    چه داند آنکه در عقلش ، ندارد؟
    چه بردارد کشاورز ار نکارد؟

    نه نی داني که دشتی را نوازي
    نه عاشق بوده اي شعری بسازي

    گر انسان فاقد علم و هنر بود
    چنین انسان ضرر بوده ست و خر سود

    بشر نبود چنین انسان که شر باد
    ز دست این بشر ، خر برکشد داد

    نگو انسان كه كالانعام و بدتر
    بود نافع تر از او گاو و استر

    دل پاک خدا را ، ایها الناس!
    نیآلایید با "وسواس خناس"

    خطاي دوّمت كذب و دروغ است
    چراغ شخص كاذب بي فروغ است

    دروغ از ذهن انس بدنهاد است
    بدان "كذب" اي پسر! ام الفساد است

    خبايث جملگي در خانه اي هست
    دروغ آن خانه را بگشاد و بربست

    شنو گفتِ اميرالمؤمنين را
    به گوش آويزه كن اين انگبين را:

    "اگر خواهي چشي خوش طعم ايمان
    دروغ هزله و جدّه تو برهان"

    كجا گردند صدق و كذب ، تشريك؟
    نشد كاذب به صادق ، نائبي نيك

    سوم از آن خطاهايت فريب است
    فريبا را گناهي بس نهيب است

    فريب و حيله فرزند دروغ است
    كه شايد از خود آن پرفروغ است

    نداند آنکه خود کوتاه بین است
    خدا همواره "خیرالماکرین" است

    خطاي چارمت تسخير و تحقير
    كه محصولي بُد از فقدان تدبير

    تمسخر ، زاده ي مال و منال است
    گهي عقده ز اميّد محال است

    شبان! "لايَسخَر" انسان دگر را
    ملاك حضرت حق هست تقوا

    بود علم و هنر ، دين و شريعت
    لباس خوش نگار آن طبيعت

    رها كن اين همه تبذيل و تسخير
    چه آيد مر تو را زينگونه تحقير

    كنون خود را بدان در جاي قاضي
    همه تحقير و تو شادان و راضي؟

    کنون پنجم خطاهايت غرور است
    كه شيطان زين سبب از رب به دور است

    ز فرزندان اين رذل ار بگويم
    تو بيني ثوب خوبي ها بشويم

    حسد ، نخوت ، دگر خودبيني و كبر
    پراند از دلت هر عشق و هر مهر

    غرورت منزوي گرداند از خلق
    شرار است اينكه داري غبغب حلق

    چونان ديوار ، سدّ راه دانش
    نگردد مال و ثروت را فزايش

    شبان! معمار هستي را نگر تيز
    چه هستي پيش او؟ اي ذره ي ريز!

    چه هست اين عُجب و خودبيني درونت؟
    رها شو زين غل و زنجير دونت

    چو مستغني شدي ، طغيان چه باشد؟
    بجاي شكر حق ، عصيان چه باشد؟

    تو چوپان با دو بز ، مست غروري
    كه شايد بدتر از مست خموري

    ز الطافش ، بشر را بهره اي چند
    و ليكن اكثراً لايشكرون ند

    تو اي چوپان! خداي خويش بشناس
    خداي بحر و بر و اين همه ناس

    تو زنگار دلت را صيقلي ده
    دلت را سوي آن ربّ علي ده

    حريم كبريايي باشد اين دل
    نباشد جاي رذل و بذل و هر گل

    مجو كس را به جرم قهر و كيني
    مكافات عمل باشد كه بيني

    نهيب زن پيامي بر شبان داد
    چو موسي با عصا بر خلق جان داد

    عصايش را چو مي كوبيد بر خاك

    شبان گربان و جانش سوی افلاك

    بلي! القصه! پايان شد حكايت

    چنين شيرين شدش اندر نهايت



********************
امام حسن عسكرى (ع) : جعلت الخبائث كلها فى بيت و جعل مفتاحها الكذب
امام علي(ع): لا يجد العبد طعم الايمان حتى يترك الكذب هزله وجده
امام علي(ع): الإعجابُ يَمنَعُ الازدِيادَ
قرآن مجيد سوره حجرات آيه 11 : يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَىٰ أَنْ يَكُونُوا خَيْرًا مِنْهُمْ
امام علي(ع): سکر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سکر الخمور

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۱/۵/۱۹ ۱۱:۴۳
ممنون بابت شعرتان که با محتوا و دارای تشر های مناسبیست.بیچاره چوپان دروغگو که ناخواسته تمام خصلت های بد را داشته شاید به دلیل عدم آگاهی ویا دانش دچار این پلیدی ها شد.
اما بعضی ها با اینکه میدانند این خصایص بد است علم و آگاهی هم دارند ماشا الله اما به خاطر مقام وشهرت هم که شده روی چوپان دروغگو را کم میکنند.
۹۱/۵/۱۹ ۱۰:۰۹
من امروز چندين بار وارد سايت شدم ولي اين مطلب بعضي وقتها هست بعضي وقتها نيست. سايت شما مشكل فني داره
..................
صداي ميانه: شما بعضي وقتها با نام كاربري تان وارد مي شويد و بعضي مطالب منحصر به اعضا را مي بينيد ولي بعد از مدتي بصورت كاربر عمومي سايت را مي بينيد و نمي توانيد مطالب ويژه اعضا را ببينيد.

اخبار روز