کد خبر: ۶۴۳۷
۸۷۵۸ بازدید
۱۲۰ دیدگاه (۱۱۸ تایید شده)

میان شمع و پروانه عاشق کدام است؟

۱۳۹۱/۴/۲۶
۲۳:۰۹

 

 

 

محمدصادق نائبی

کنون ای شاهد شاهر! قدم قویدوم بو میدانه
برای شاعری چون من ، گرکدیر اولما دیوانه
سنینله من ، گل و بلبل ؛ دولاننام گرد آن سنبل
سنین تک من بو عالمده ، ندیدم فرز و فرزانه
قونوش شاهد بئله ایتگی ، گهی تات و گهی ترکی
بئله تایسیز دانیش سانکی ، شود در شعر دُردانه
اگر تلمیع دانستی اونونلا قوشگیلان شعرین
از آن جام می نابت ، منه وئر بیرجه پیمانه
چه پرسوز و شرر باشد ، یانیق سؤزلر کی یازمیشسان
عجب نآید ز سوز تو ، دوشه مجنون بیابانه
سنینله من اولان چاغدا ، نیازی من نمی بینم
نه بر کاخ سلاطین و نه ده ملک سلیمانه
به دور شمع پرنورت ، دولانسین صادق عاشق
جدا از شمع کی گردد بئله سئودالی پروانه؟

استاد حبیب شاهد

بيا جانا ! چه خوشتر شد ، دوباره گير بو ميدانه
بخوان باري غزلهايي ، دولاندير بيرده پيمانه
سسينله كوك ائديم سازي ، بخوان با ساز آوازي
به پا آيي سر اندازم ، جانيم حاضيردي قربانه
بنازم شعر تلميعت ، ده يرلي ، شانلي ، قيمتلي
مريضا! دست گلچينت گؤزل دير فخر دُردانه
بيزه بير افتخار اولدو ، چنين گويش مباهات است
ملمّع قوشموشوق ايندي براي مرد فرزانه
اگر شور شرابت هست ، وگر ميليز چكير باده
اوزاق يول گئتمه اي جانداش! بيا با ما به ميخانه
منيم كؤكسوم دولو اود دو ، كجا مجنون چو من باشد؟
خودم مجنونترم جانا! كي دوشدوم بو بيابانه
گينه يازديم معمّاني جوابش ده اگر داني:
بولاردان هانسي عاشق دي: ميان شمع و پروانه؟!
منيم جان يولداشيم "صادق"! كلامت كرده ام عاشق
منيم اژدر بابام "واثق" نويسد خط جانانه
بگو او هم شود جاهد ، دئنن اولسون سؤزه شاهد
كه "شاهد" از كلام او گلر والله ي ايمانه
دئمه تلميع ده شاهد! تواني شعر گفتن را؟
چونان حافظ سخن گويم ، چكم سؤز زلفونه شانه!
 

 

"حبیب"م فرستاد مرقومه ای

چه خوش باشد از دست او نامه ای

به ترکی و تازی چه زیبا سرود

زلال و خرامان و زیبا چو رود

حبیب از هر آنکس که دیدم ، بتر

به هر عالم و هر هنرمند ، سر

بپرسید در واقعیت نه صنع

که پروانه عاشق بود یا که شمع

نشاید که پاسخ دهم این سئوال

به وقتی که سعدی بود در مقال

چه زیبا بیان کرده سعدی که شمع

بود عاشق واقعی از دو جمع

بیا بشنو از آنچه سعدی بگفت

که با گفتنش مغز این راز سفت:

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

 

لینک اصلی مشاعره:

 

مگذر اي شاهد از آن یار ؛ گذشت از سر عهد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کانال تلگرامی صدای میانه اشتراک‌گذاری مستقیم این مطلب در تلگرام

نظر شما

۹۲/۹/۵ ۱۱:۴۶
چاکر پسر عمه عزیزم
۹۱/۷/۳ ۱۴:۵۸
حیف از این محفل شعر و ادب که درش را بستند. این محفل شعر و ادب یک محفل اخلاق و ادب بود که خیلی از درسها را می توان از آن گرفت.
۹۱/۵/۲۷ ۲۲:۵۷
[b]جناب آقای دکتر اسماعیل انصاری؛
سرکار خانم نادیه سلطانی؛
با سلام و عرض ادب؛[/b]

1-تشکر می کنم از اینکه شعر بنده را مطالعه کرده و اظهار نظر فرموده اید.

2- [b]ولی متأسفانه در رابطه با معنی کلمه (موت) در شعر بنده دچار اشتباه فاحش در نتیجه گیری شده اید.[/b]

3-اگر صرفاً بحث اشعار ارسالی بنده بود، پافشاری نمی کردم، بلکه-بحث تاریخ ادبیات این سرزمین است - و اینکه کاربران محترم دانشگاه و سایت «صدای میانه» به بیراهه نروند و به واقعیت مطلب پی ببرند.

4- اظهار نظرهای بدون مطالعه و غیر مستند و غیرکارشناسی و بدون پشتوانه علمی، شایسته افراد فرهیخته و تحصیل کرده نیست.

5-[b]ای کاش قبل از اظهار نظر، مطالعه اجمالی در رابطه با سابقه کاربرد کلمه (موت) در شعر فارسی می فرمودید.[/b]

7- [b]تمام کلمات عربی با آن شکل و معانی که در زبان عربی دارند، در زبان فارسی به کار نرفته و معنا نیافته اند.[/b] ( مصادیق در اشعار و ... بسیار زیاد است، فعلاً بحث بر روی کلمه «موت» است، اگر عمر و فرصت باقی بود به سایر کلمات عربی و ... نیز خواهم پرداخت.)

8- [b]نمی دانم تاکنون کتاب «شرح جامع مثنوی مثنوی» تألیف ارزنده آقای «کریم زمانی» را مطالعه فرموده اید یا خیر؟[/b](انتشارات اطلاعات.)

9- [b]شرح آقای «کریم زمانی» در هفت جلد است، [/b] (شش دفترمثنوی در شش جلد، بانضمام فهرست راهنما به عنوان جلد هفتم).

10- [b]شرح 7 جلدی آقای «کریم زمانی» در بیش از هفت هزار و هفتصد! صفحه است.[/b] ( آری! بیش از 7700 صفحه).

11-شرح مذکور تاکنون دهها بار تجدید چاپ گردیده است.( به طور مثال؛ از سال 1372 تا سال 1387 -دفتر اول آن- به چاپ بیست و پنجم(25) رسیده است!

12- [b]مولوی شناسان مشهور و ادبای نامدار و کارشناسان ادبیات عربی و فارسی، بر شرح آقای «کریم زمانی» مقدمه ها نوشته و آن را ستوده اند از جمله؛ (عبدالحسین زرین کوب، عبدالکریم سروش، محمد رضا شفیعی کدکنی، سید جعفر شهیدی، آنه ماری شیمل)[/b]
-------

جناب آقای دکتر اسماعیل انصاری؛
سرکار خانم نادیه سلطانی؛

1-[b]اگر مقدمه ام طولانی شد، برای این بود که اهمیت و اعتبار منبع مورد استناد بنده (نسیم بیداری) را اثبات کنم. که برای به دست آوردن آن و تهیه مصادیق و شواهد کاربرد و معنی کلمه (موت) زحمت فراوان کشیده ام.[/b]

2-[b]مستند بنده[/b](یعنی : شرح جامع مثنوی معنوی، آقای کریم زمانی) مکتوب بوده و نزد افرادی که علاقه به حضرت مولانا دارند بسیار حائز است،- [b]فلان سایت اینترنتی یا منبع ضعیف نیست- می توانید به کتابخانه های معتبر مراجعه و مطالعه کنید.[/b]

3- [b]در تمام اشعاری که ذیلاً از حضرت مولانا ذکر می کنم-بی استثنا- ( موت) در معنی (مرگ) به کار رفته است و نه در معنی (مرده) (!)[/b]
-------
[b]مستند اول: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر اول، چاپ 25، صفحه 1111، بیت 3935)[/b]

ان فی [b]موتی[/b] حیاتی یا فتی
کم افارق موطنی حتی متی؟

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 3935؛
(همانا در [b]مرگ من[/b] ، زنگدی وجود دارد، ای صاحب فتوت، تا و تا چه زمانی از موطن و منزلم جدا باشم؟)
-------
[b]مستند دوم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر دوم، چاپ 19، صفحه 428، بیت 1693)[/b]

گر بگویم، نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت، وقت [b]موت[/b] شد

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 1693؛
(تو به آن شخص می گویی: اگر به تو نشانی از آن بگویم، نشانی را از کف خواهم داد، و هر گاه آن نشان را از دست می دهم [b]مرگم[/b] فرا خواهد رسید.)
-------
[b]مستند سوم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر سوم، چاپ 15، صفحه 939، بیت 3684)[/b]
او ز روی لفظ نحوی فاعل ست
ورنه، او مفعول و، [b]موتش[/b] قاتل ست

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 3684؛
(زید در این جمله از نظر اصطلاح نحویون، فاعل است، اما در اصل، او مفعول است و [b]مرگ [/b] ، فاعل و قاتلِ اوست.)
-------
[b]مستند چهارم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر پنجم، چاپ 12، صفحه 188، بیت 605)[/b]
نبود او را حسرتِ نقلان و [b]موت[/b]
لیک باشد حسرتِ تقصیر و فوت

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 605؛
( او بر انتقال از این دنیا و فرا رسیدن [b]مرگ[/b] حسرت نمی خورد، بلکه از این امر حسرت می خورد که در دنیا نسبت به انجام طاعات و عبادات کوتاهی کرده و فرصت ها را از دست داده است.)
-------
[b]مستند پنجم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر پنجم، چاپ 12، صفحه 741، بیت 2675)[/b]

[b]موت[/b] را از غیب می کرد او کدی
ان فی [b]موتی[/b] حیاتی می زدی

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 2675؛
( آن پارسا [b]مرگ[/b] را از عالم غیب تکدی می کرد، یعنی ملتمسانه [b]مرگ[/b] خود را می خواست. و دائماً می گفت: همانا زندگانی من در [b]مرگِ من[/b] است.)
-------
[b]مستند ششم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر پنجم، چاپ 12، صفحه 741، بیت 2676)[/b]
[b]موت[/b] را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یکدل شده

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 2676؛
( آن پارسا [b]مرگ[/b] را همچون زندگی قبول کرده بود و با مرگِ خود انس گرفته بود.)
-------
[b]مستند هفتم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر ششم، چاپ 12، صفحه 417، بیت 1451)[/b]
نیستش درد و دریغ و غبن [b]موت[/b]
بلکه هستش صد دریغ از بهر فوت

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 1451؛
(درد و حسرت و زیانمندی [b]مرگ[/b] ندارد، بل برای از دست دادنِ فرصت، حسرتِ بسیار خورد.)
------
[b]مستند هشتم: ( شرح جامع مثنوی معنوی، دفتر ششم، چاپ 12، صفحه 991، بیت 3837)[/b]

[b]سرّ موتوا قبل موت این بوَد[/b]
کز پسِ مردن، غنیمت ها رسد

شرح آقای کریم زمانی بر بیت 3837؛
( اما نتیجه گیری حکایت: [b]اینست رازِ مرگ اختیاریِ عارفانه پیش از در رسیدن مرگ طبیعی.[/b] به دنبال مرگِ اختیاری است که غنایم الهی در رسد.) ...
-------
[b]آقای دکتر اسماعیل انصاری؛[/b]

[b]با توجه به مستندات ذکر شده[/b]- از اشعار حضرت مولانا و نه نسیم بیداری(!)-[b]امیدوارم به این معنا رسیده باشید که شعر بنده از نظر معنی واقعاً درست است.[/b] ( موت= مرگ)

[b]سرکار خانم نادیه سلطانی؛[/b]

[b]با توجه به مستندات ذکر شده[/b]- از اشعار حضرت مولانا و نه نسیم بیداری(!)-[b]امیدوارم نگویید که بنده می بایستی ازکلمه( مماتم)! استفاده می کردم.[/b]
[b](موتم) [/b] در شعر بنده هم از نظر معنای کلمه و هم جمله بندی [b]صحیح است.[/b]
-------
[b]آقای دکتر اسماعیل انصاری؛
سرکار خانم نادیه سلطانی؛[/b]

1- [b]بنده (نسیم بیداری) در وادی شعر خودم را هیچ می پندارم[/b]- و با ارشادات جناب استاد نائبی، افتان و خیزان طی طریق می کنم- [b]ولی بدون تردید اظهار نظر در باره اشعار دیگران و کاربرد کلمات - نیاز به احاطه و تسلط بر متون شعر و ادب فارسی دارد، صرف دانستن معانی کلمات چاره ساز نیست.[/b]
2- تمام کلمات عربی با آن کتابت و معانی که در زبان عربی دارند، در زبان فارسی استفاده نشده و معنا نیافته اند!

3- مستندات ذکر شده- از اشعار حضرت مولانا و نه نسیم بیداری(!)- است و بنده (نسیم بیداری) آن را شرح نکرده ام بلکه آقای «کریم زمانی» عمر گرانقدر خود را در راه شرح «مثنوی معنوی» صرف کرده است.

4-[b]امیدوارم[/b] - با توجه به اشعار حضرت مولانا و شرح آقای «کریم زمانی» - اگر به اشتباهتان در اظهار نظر غیر کارشناسی( در کامنت 109 و 113) در حق شعر بنده در مورد معنی و کاربرد کلمه (موت) و ... پی برده باشید، [b]اعلام بفرمائید.[/b]
-------

[b]خداوندا؛ همه ما را از اشتباه و خطا مصون بدار![/b]
۹۱/۵/۲۶ ۱۶:۰۷
[quote name="دکتر اسماعیل انصاری"]
نسیم بیداری عزیز! صحبت از عدم وجود واژه ای به نام (موت) نیست بلکه اعتراض مهندس نائبی به این بوده که "حی و موتم" به معنای "حیات و ممات من" نیست. "حی و موت" یعنی "زنده و مرده". در شواهدی که شما آورده اید شکی نیست که لغت موت وجود دارد ولی در شعر شما آن معنا را ندارد.
شعر شما اینچنین معنی می دهد: "زنده و مرده ی من"! که واقعاً درست نیست.
لطفاً مقاومت نکنید و بپذیرید.[/quote]

[b]جناب دکتر اسماعیل انصاری؛
با عرض سلام و ادب؛[/b]

1- بنده در اشعار ارسالی کامنت 112 سعی در اثبات کلمه ( موت) نداشته ام! مراد از ارسال اشعار معنای آن بود.

1-لغت نامه [b]دهخدا [/b] در مقابل کلمه (موت) معنی (مرگ) را کرده است.
[b]موت: [ م َ ] (ع اِ) مرگ....[/b]

2-فرهنگ [b]معین[/b]، در مقابل کلمه (موت) معنی (مرگ) را ذکر کرده است.
[b]موت: (مَ) [ ع . ] (اِ.) مرگ.[/b]

3- در کامنت 112 بنده، چندین بیت به عنوان شاهد ارسال کرده ام که در آنها کلمه (موت) به کار رفته است

4- اگر وقت گرانقدر جنابعالی اجازه داد، [b]لطفاً در مورد تک تک ابیات ارسالی شعرای نامدار در کامنت 112 اظهار نظر فرمائید، [/b] مبنی بر اینکه در اشعار (سعدی، مولوی، عطار، خاقانی، سنائی، اوحدی، محتشم کاشانی، ...) [b]معنی مستخرجه از کلمه (موت) در داخل ابیات – نه خارج از ابیات- چه می باشد؟ [/b]

5- به طور مثال [b]وقتی سنایی سروده؛ [/b] (گامزن مردانه وار و بگذر از موت و حیات) [b]منظورش از (موت و حیات) چه بوده است؟[/b]

6- [b]یا وقتی که خاقانی سروده؛[/b] (همیشه تا در موت و حیات نابسته است) [b]منظورش از (موت و حیات) چه بوده است؟[/b]

7- و یا که [b]وقتی محتشم کاشانی سروده؛ (این موت به از حیات جاوید)[/b] ، (موت) در مصرع مذکور [b]چه معنی می دهد؟[/b]

8- اگر باز هم وقت عالی کفاف داد- بررسی و اعلام فرمائید- [b]آیا در دواوین صدها شاعر ایران زمین [/b] -علی الاطلاق- [b]در هیچ مورد از اشعار سروده شده (موت) به معنی (مرگ) به کار برده نشده است؟ [/b]
نسیم بیداری عزیز! قرار شد در دانشگاه رایگان صدای میانه، شاگرد و استادی باشیم و یاد بدهیم و یاد بگیریم.
آقای نائبی در مورد شعر شما تذکر دادند:

[quote name="محمدصادق نائبی"]
2 ـ در بيت 13 شما بين كلمات [b]بداد[/b] و [b]حكمي[/b] يك حركت اضافي وجود دارد.

13-گر [b]بداد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

براي اصلاح آن بگوييد:

13-گر [b]دهد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

و بهتر از آن اين است كه شعر را نپيچانيم و بر اساس تركيب صحيح فارسي بنويسيم:

13-گر خدا حكمي دهد، راضی شویم.
[/list][/quote]
و شما در پاسخ به دو تذکر مهندس نائبی تنها به یکی پاسخ دادید و از قبول یا رد دومی امتناع کردید. یا اشتباهتان را بپذیرید و بخاطر این نکته از استاد تشکر کنید یا دفاع کنید تا از دفاعیات زیبای شما چیزی یاد بگیریم. الآن بلاتکلیفیم.
[quote name="نسیم بیداری"]-------
[b]خانم نادیه سلطانی؛
در کامنت 109 فرموده اید؛ به کاربردن کلمه ( موتم) درست نیست (!) و می بایستی (مماتم) به کار برده می شد! [/b]
-------
1-[b]ظاهراً بدون اطلاع از پشتوانه غنی ادبیات فارسی[/b] در مورد کاربرد کلمات (موتم-موت- موتش-موتت-...) [b]اظهار نظر فرموده اید![/b]

2- [b]مطالعه در اشعار شعرای نامدار[/b] ( سعدی، مولوی، عطار، خاقانی، سنائی، اوحدی، محتشم کاشانی، ...) [b]شما را از اشتباه به در خواهد آورد.[/b]

3- [b]مگر اینکه معتقد باشید همه شعرای نامدار ایران زمین اشتباه کرده اند[/b] و به زعم شما باید به جای [b](موتم)[/b] مماتم!- به جای [b](موت)[/b] ممات!- به جای [b](موتش)[/b] مماتش!-به جای [b](موتت)[/b] مماتت!- و ... به کار می بردند!

4- [b]ذیلاً ابتدا شاهدی مبنی بر کاربرد کلمه (موتم) [/b]معادل با (مرگِ من) [b]از شعر سعدی شیرین سخن (علیه الرحمه) با ذکر منبع و مستند درج می شود[/b] و متعاقباً اشعار متعددی در مورد کاربرد (موت) به جای(ممات) و ... ذکر می شود. [b]امیدوارم مفید فایده قرار گیرد. [/b]

-------
[b]سعدی[/b]/دیوان اشعار/غزلیات/ غزل شماره 363

[b](کلیات سعدی/دوره 4 جلدی/جلد سوم/چاپ دوم /سال 1367/ انتشارات اقبال/ صفحه 285)[/b] (موتم= مرگم)
...
دست [b]موتم [/b]نکَنَد میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
...
-------
[b]سنایی[/b]/ دیوان اشعار غزلیات
...
گامزن مردانه وار و بگذر از [b]موت و حیات[/b]
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
...
------
[b]خاقانی[/b] / دیوان اشعار قصاید
...
همیشه تا در [b]موت و حیات[/b] نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
...
-------
[b]مولوی[/b]/ مثنوی معنوی دفتر دوم
...
گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت [b]موت[/b] شد
...
-------
[b]مولوی[/b]/مثنوی معنو/دفتر سوم
...
او ز روی لفظ نحوی فاعلست
ورنه او مفعول و [b]موتش[/b] قاتلست
...
-------
مولوی/مثنوی معنوی/دفتر پنجم
...
[b]موت[/b] را از غیب می‌کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می‌زدی

[b]موت[/b] را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
...
-------
[b]سعدی[/b]/بوستان/باب هفتم در عالم تربیت
...
چو [b]موتت[/b] بود وعده‌ی سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
...
-------
[b]عطار[/b]/منطق‌الطیر/بیان وادی استغنا
...
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانه‌ی [b]موت و ولادت[/b] برکشد
...
-------
[b]اوحدی[/b]/جام جم
...
در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت
بجز از [b]موت[/b] و چاره کردن [b]موت[/b]
...
-------
م[b]حتشم کاشانی[/b]/دیوان اشعار/قطعات
...
[b]
این موت به از حیات جاوید[/b]
این دولت قرب به ز صد جان
...
-------

[b]مصادیق کاربرد (موت) به جای (ممات) در اشعار بسیار زیاد بود[/b]، برای جلوگیری از اطالۀ کلام از ذکر همۀ آنها خود داری شد.[/quote]
نسیم بیداری عزیز! صحبت از عدم وجود واژه ای به نام (موت) نیست بلکه اعتراض مهندس نائبی به این بوده که "حی و موتم" به معنای "حیات و ممات من" نیست. "حی و موت" یعنی "زنده و مرده". در شواهدی که شما آورده اید شکی نیست که لغت موت وجود دارد ولی در شعر شما آن معنا را ندارد.
شعر شما اینچنین معنی می دهد: "زنده و مرده ی من"! که واقعاً درست نیست.
لطفاً مقاومت نکنید و بپذیرید.
۹۱/۵/۲۵ ۲۲:۴۸
-------
[b]خانم نادیه سلطانی؛
در کامنت 109 فرموده اید؛ به کاربردن کلمه ( موتم) درست نیست (!) و می بایستی (مماتم) به کار برده می شد! [/b]
-------
1-[b]ظاهراً بدون اطلاع از پشتوانه غنی ادبیات فارسی[/b] در مورد کاربرد کلمات (موتم-موت- موتش-موتت-...) [b]اظهار نظر فرموده اید![/b]

2- [b]مطالعه در اشعار شعرای نامدار[/b] ( سعدی، مولوی، عطار، خاقانی، سنائی، اوحدی، محتشم کاشانی، ...) [b]شما را از اشتباه به در خواهد آورد.[/b]

3- [b]مگر اینکه معتقد باشید همه شعرای نامدار ایران زمین اشتباه کرده اند[/b] و به زعم شما باید به جای [b](موتم)[/b] مماتم!- به جای [b](موت)[/b] ممات!- به جای [b](موتش)[/b] مماتش!-به جای [b](موتت)[/b] مماتت!- و ... به کار می بردند!

4- [b]ذیلاً ابتدا شاهدی مبنی بر کاربرد کلمه (موتم) [/b]معادل با (مرگِ من) [b]از شعر سعدی شیرین سخن (علیه الرحمه) با ذکر منبع و مستند درج می شود[/b] و متعاقباً اشعار متعددی در مورد کاربرد (موت) به جای(ممات) و ... ذکر می شود. [b]امیدوارم مفید فایده قرار گیرد. [/b]

-------
[b]سعدی[/b]/دیوان اشعار/غزلیات/ غزل شماره 363

[b](کلیات سعدی/دوره 4 جلدی/جلد سوم/چاپ دوم /سال 1367/ انتشارات اقبال/ صفحه 285)[/b] (موتم= مرگم)
...
دست [b]موتم [/b]نکَنَد میخ سراپرده عمر
گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام
...
-------
[b]سنایی[/b]/ دیوان اشعار غزلیات
...
گامزن مردانه وار و بگذر از [b]موت و حیات[/b]
از دو کون اندر گذر لبیک محرم وار زن
...
------
[b]خاقانی[/b] / دیوان اشعار قصاید
...
همیشه تا در [b]موت و حیات[/b] نابسته است
بر اهل عالم از این بام ناگشاده رواق
...
-------
[b]مولوی[/b]/ مثنوی معنوی دفتر دوم
...
گر بگویم نک نشانم فوت شد
چون نشان شد فوت وقت [b]موت[/b] شد
...
-------
[b]مولوی[/b]/مثنوی معنو/دفتر سوم
...
او ز روی لفظ نحوی فاعلست
ورنه او مفعول و [b]موتش[/b] قاتلست
...
-------
مولوی/مثنوی معنوی/دفتر پنجم
...
[b]موت[/b] را از غیب می‌کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می‌زدی

[b]موت[/b] را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
...
-------
[b]سعدی[/b]/بوستان/باب هفتم در عالم تربیت
...
چو [b]موتت[/b] بود وعده‌ی سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
...
-------
[b]عطار[/b]/منطق‌الطیر/بیان وادی استغنا
...
هم نحوست، هم سعادت برکشد
خانه‌ی [b]موت و ولادت[/b] برکشد
...
-------
[b]اوحدی[/b]/جام جم
...
در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت
بجز از [b]موت[/b] و چاره کردن [b]موت[/b]
...
-------
م[b]حتشم کاشانی[/b]/دیوان اشعار/قطعات
...
[b]
این موت به از حیات جاوید[/b]
این دولت قرب به ز صد جان
...
-------

[b]مصادیق کاربرد (موت) به جای (ممات) در اشعار بسیار زیاد بود[/b]، برای جلوگیری از اطالۀ کلام از ذکر همۀ آنها خود داری شد.
۹۱/۵/۲۵ ۲۲:۰۳
جناب نسیم بیداری، بزرگوار عزیز, چه اصراری به واژه گان عربی دارید؟ حضرت عالی وخود این حقیر باید تاآنجاکه راه دارد از واژه گان اصیل فارسی در اشعار فارسی خود بکار ببریم تا خواننده گان دریافت درستی رااز تک تک واژه گان ابیات داشته باشند.،واصیل سازی زبان فارسی هم هنر است. اما هر زمان خواسته باشید شعر عربی بسراییدویا تلمیع باشد،مجازید. مثلاً چه اشكالي داشت بگوييم:
[b]زندگی یا مرگ ها دردست اوست
سر نهیمش بر همه فرمان دوست .[/b]
۹۱/۵/۲۵ ۲۱:۳۴
[quote name="ناديه سلطاني"][quote name="نسیم بیداری"]
حی و موتم جمله در دستان دوست
معنی مصرع اول بیت 12 (به زعم بنده): زندگی و [b]مرگ[/b] من (هر دو) در اختیار خداوند است.
[/quote]
توجیه نکنید. نظر مهندس نائبی صحیح است. حرف شما اگر چنین بود درست می شد:
حیات و مماتم جمله در دستان دوست
که البته از نظر شعری درست نیست ولی از نظر معنای کلمات و جمله بندی صحیح است. شما برای این معنی باید از مصدر سالم یا مکسر استفاده کنید نه اسم.[/quote]

[b]صرفاً جهت اطلاع![/b]
-------
لغت نامه دهخدا
[b]موت [/b]. [ م َ ] (ع اِ) [b]مرگ[/b] . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص 96). ثکل . ثکله . کام . (مجمل التواریخ و القصص ص 326). واقعه . منیة. [b]درگذشت . فوت . اجل .[/b] حتف . [b]وفات . ممات . مرگ .[/b] هوش . هلاک . [b]مردن . مقابل حیات . مقابل زندگی .[/b] ام قشعم . شعار. نحب . شیم . جاحم . جداع . جحاف . (منتهی الارب ).[b] صفت وجودی خلقت ، ضد حیات . [/b](از تعریفات جرجانی ). [b]عدم حیات است و لازمه ٔ آن زنده بودن است تا موت تحقق یابد[/b] : ورودالرسول من بغداد و اظهار موت الخلیفه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
-------
لغت نامه دهخدا
[b]حی[/b] . [ حی ی ] (ع اِمص ) [b]زندگی[/b] . (منتهی الارب ).
۹۱/۵/۲۵ ۲۰:۵۸
[quote name="نسیم بیداری"]
حی و موتم جمله در دستان دوست
معنی مصرع اول بیت 12 (به زعم بنده): زندگی و [b]مرگ[/b] من (هر دو) در اختیار خداوند است.
[/quote]
توجیه نکنید. نظر مهندس نائبی صحیح است. حرف شما اگر چنین بود درست می شد:
حیات و مماتم جمله در دستان دوست
که البته از نظر شعری درست نیست ولی از نظر معنای کلمات و جمله بندی صحیح است. شما برای این معنی باید از مصدر سالم یا مکسر استفاده کنید نه اسم.
۹۱/۵/۲۵ ۱۹:۳۴
[quote name="محمدصادق نائبی"][quote name="نسيم بيداري"]
12-[b]حی و موتم[/b] جمله در دستان دوست.
هر چه او فرمان دهد، فرمان اوست.

13-گر [b]بداد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.
چون ندا آمد: بیا! راهی شویم.
[/quote][list][*]
نسيم بيداري! شعر پراحساس و پرمغز شما متأثرم كرد. از آنجا كه با احساس قوي و واقعي سروده ايد بسيار زيبا درآمده است.
تنها يك ابهام و يك خطا داريد كه براي اولي منتظر پاسخم و دومي را خودم اصلاح مي كنم.

1 ـ در بيت 12 فرموده ايد: [b]حي و موتم[/b]. [b]موتم[/b] زني است كه يتيم داري مي كند و شوهر ندارد. آيا منظور شما [b]موت[/b] است؟ آيا از ريشه موت ، واژه [b]موتم[/b] در معاي همان [b]موت[/b] وجود دارد؟

2 ـ در بيت 13 شما بين كلمات [b]بداد[/b] و [b]حكمي[/b] يك حركت اضافي وجود دارد.

13-گر [b]بداد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

براي اصلاح آن بگوييد:

13-گر [b]دهد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

و بهتر از آن اين است كه شعر را نپيچانيم و بر اساس تركيب صحيح فارسي بنويسيم:

13-گر خدا حكمي دهد، راضی شویم.[/list][/quote]

[b]استاد محترم؛ با سلام،[/b]
[b]از حسن نظر شما[/b] –نسبت به شعر ارسالی این بنده کمترین- [b] سپاسگزارم[/b]و شرمنده اوقات تلف شده آن استاد محترم هستم.

[b]ولی آنچه که[/b] در مورد پرسش جنابعالی [b]به ذهن بنده می رسد؛[/b]

[b]الف)[/b]
1-[b]در بیت 12 با توجه به مستندات قرآنی ذکر شده در انتهای ابیات[/b] (هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ...- او همان كسى است كه زنده مى‏كند و مى‏ميراند، ...) [b]منظورم (موت) است.[/b] مات(maata) – يموت( yamuutu )- موت(moot)
2- (موتم) در بیت مذکور، به معنی (مردنِ من) ترکیبی از ماده فعلی عربی [b](م-و-ت)[/b] + ضمیر متصل فارسی (م) است.
3- معنی مصرع اول بیت 12 (به زعم بنده): زندگی و [b]مرگ[/b] من (هر دو) در اختیار خداوند است.
-------

[b]ب)[/b]
1-[b]ظاهراً[/b] صفت [b](موتم)[/b] که جمع آن (میاتیم) است، [b]از[/b] ماده فعلی عربی [b](ی-ت-م) می باشد.[/b] أيتمَ ، يُوتِم ، إيتامًا -( موتِم)
2[b]-(یتم) به معنی تنها شدن، [/b] یتیم شدن. ([b]فرهنگ لاروس،[/b] جلد دوم، چاپ یازدهم، [b]صفحه 2210[/b])
3- (موتِم) : زن یتیم دار و مادر بچه ٔ بی پدر.
-------
[b]نهایتاً با بررسی های به عمل آمده به نظر بنده، از ريشه (موت) ، واژه (موتم) در معني ( موت، به معنی مردن) وجود ندارد.[/b] ( اگر اساتید اهل فن در این موارد اظهار نظر بفرمایند مزید امتنان خواهد بود).
۹۱/۵/۲۵ ۰۸:۰۹
[quote name="نسيم بيداري"]
12-[b]حی و موتم[/b] جمله در دستان دوست.
هر چه او فرمان دهد، فرمان اوست.

13-گر [b]بداد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.
چون ندا آمد: بیا! راهی شویم.
[/quote][list][*]
نسيم بيداري! شعر پراحساس و پرمغز شما متأثرم كرد. از آنجا كه با احساس قوي و واقعي سروده ايد بسيار زيبا درآمده است.
تنها يك ابهام و يك خطا داريد كه براي اولي منتظر پاسخم و دومي را خودم اصلاح مي كنم.

1 ـ در بيت 12 فرموده ايد: [b]حي و موتم[/b]. [b]موتم[/b] زني است كه يتيم داري مي كند و شوهر ندارد. آيا منظور شما [b]موت[/b] است؟ آيا از ريشه موت ، واژه [b]موتم[/b] در معاي همان [b]موت[/b] وجود دارد؟

2 ـ در بيت 13 شما بين كلمات [b]بداد[/b] و [b]حكمي[/b] يك حركت اضافي وجود دارد.

13-گر [b]بداد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

براي اصلاح آن بگوييد:

13-گر [b]دهد حکمی[/b] خدا، راضی شویم.

و بهتر از آن اين است كه شعر را نپيچانيم و بر اساس تركيب صحيح فارسي بنويسيم:

13-گر خدا حكمي دهد، راضی شویم.[/list]
۹۱/۵/۲۵ ۰۷:۱۳
با عرض تسلیت برای بازماندگان و طلب آمرزش و آرامش ابدی بر ارواح درگذشتگان زلزله اخیر آذربایجان، از خبر مؤلمۀ زلزله و مشاهده مطلب «سوگ نامه تصویری زلزله زدگان» استاد نائبی و تصویر ارسالی خانم المیرا ناصری و شعر ارسالی استاد شاهد واقعاً متأثر شدم.

اگر قصوری در بیان و سکته ای در کلام باشد، قبلاً از محضر بزرگان پوزش می طلبم!
-------
مویه بر جان‌باختگان زمین لرزۀ اهر، ورزقان، هریس، ...
شکوائیه از زمین (گاهواره بشر) و کوه (نگهدارنده زمین)؛
-------

1-از چه شد بر تارک افلاک، خاک؟
مرد و زن در ضجه و اندوه ناک.

2-طفلکی صبحی به خواب ناز بود.
ای دریغا! قسمتش پرواز بود!

3-دختری نالان در آغوش پدر.
مادری در حسرتِ رعنا پسر.

4-ای فسوس! از بازیِ دارِ مِحَن.
چاک باید جامه و هم پیرهن.

5-ای زمین! پیر و جوان را گاهوار.
مر خدا را رحم بر اطفال دار.

6-مردمان را سال‌ها دادی ثمر.
چون شدی سرکش بر ابنای بشر؟

7- دست مادر، زلفِ گُل را شانه کرد.
قهرِ تو گُل را ز گُل بیگانه کرد.

8-ای زمین! مر فرشیان را یاوری.
ملجأ و مستأمن و هم مادری.

9-کی کند مادر جفا بر پاره تن؟
نی زند سیلی به صورت نی دهن.

10-کوه بر مهد زمین، اوتاد بود.
منفصل از هم کُند کی تار و پود؟

11-زندگان را چون سکونت لازم است.
با تزلزل، کی سکینت حاکم است؟

12-حی و موتم جمله در دستان دوست.
هر چه او فرمان دهد، فرمان اوست.

13-گر بداد حکمی خدا، راضی شویم.
چون ندا آمد: بیا! راهی شویم.

14-این رباطِ کهنه را کو اعتبار؟
ای خوش آن دل رهسپارِ کوی یار.

-------
بیت (5) : «أَلَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهَادًا» (سوره : النبأ، آیه : 6 ) آيا زمين را گهواره‏اى نگردانيديم؟
بیت (10) : «وَالْجِبَالَ أَوْتَادًا» (سوره : النبأ، آیه : 7 ) و كوه‏ها را میخ‌هایی- تا زمين بدان استوار باشد و نجنبد-؟

بیت (12) : هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ (سوره : غافر، آیه : 68) او همان كسى است كه زنده مى‏كند و مى‏ميراند، و چون به كارى حكم كند، همين قدر به آن مى‏گويد: «باش.» بى‏درنگ موجود مى‏شود.
بیت (13): « يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي » (سوره: الفجر، آیات: 27تا30) تو اي روح آرام يافته، به سوي پروردگارت بازگرد در حاليكه هم تو از خوشنودي و هم او از تو خشنود است، پس در سلك بندگانم در‌آي، و در بهشتم وارد شو.
[quote name="حبیب اژدری شاهد"]بسیار خرسندم ازاینکه این بخش از سایت صدای میانه به دانشگاه هنر وادبیات بسیار فاخر و کلاسیک تبدیل شده است.
انسان وقتی انسان خواهد شد که جان پرباری از دانش را دارا باشدو در صورت دیگر، یعنی جان عاری از دانش، ظلمتکده ای خواهد بود که می تواند هرنوع ظلمی را برخود و بر دیگری روادارد.
ذات پرارزش دانش و بینش را از مقولهء سواد، یا به اصطلاح با سواد بودن باید جدا سازیم به دودلیل:
اول بدين دليل كه همه ما دیده ایم هر باسوادی ، دانشمند و عارف و فیلسوف و صاحب هنر نمی شود.
دوم اينكه چه بسا باسوادانی که خود عامل تاریکی و جهالتند و چه بسیار باسوادانی که دانش سوزند نه دانش ساز.
و دلائل دیگری نیز وجود دارد که این دو را از هم کاملا تفکیک مي کند.
سخن کوتاه میکنم تا درد سر نباشم. منظور از این مقدمه آنست که بدانیم فقط انسانهای دارای دانش و بینش صحیح و سلامت می توانند از هم انتقادپذیر باشند و از دانش هم استفاده کنند و عاری از غرض آنچه در چنته دارند به همدیگر آموزش دهند.
این بندهء حقیر را که عددی در نزد این بزرگان به حساب نمی آید، منها کنید، باقیمانده بزرگانی چون استاد جلیل القدر جناب مهندس نائبی دانشمند شهیر میانه ای، استاد بهرام سارنگ ، جناب دکتر اسماعیل انصاری، جناب دکتر سبحان ناصری، جناب نسیم بیدای، سرکار خانم نادیه سلطانی که مسبب به وجود آمدن مثنوی های بلند و پربار داستان چوپان دروغگو گردید، که جای تقدیر دارد چون باعث شکوفائی ذوق شاعران شد.
جناب تایماز، وولقان عزیز، آقای مشایخی، آخار سو، آقاي طاهر نائبی،آقای احسان زاده، آقای سوینی، و همه دوستانی که گاهی از سر لطف کامنت می گذارند ،هر کدام نوری از انوار دانش هستند که چه زیبا کنار هم گرد آمده و بطور مسالمت آمیز همکلام می شوند و به دیگران یاد میدهند که می شود به درستی از دانش هم بهره مند شد و به دیگران می گویند: می شود ندانسته هایمانرا بدون تکبر و حقارت از هم سئوال کنیم و به دانسته هایمان بيافزاييم. مثل این دو بزرگوار جناب استاد نایبی وجناب نسیم بیداری ،که مباحثه کاملا به جدل ادبی ومعرفتی وحتی فلسفی رسید و هر دو بزرگوار همدیگر را بسیار خوب درک کرده واز دانش هم بهره ها بردند. این حقیرهم از آن دو عزیز گران مایه ودانشمند در آن مباحثه آموزش دیدوبه دانسته هایش افزون شد.
در پایان مطلبی از نوشته های این حقیر در سایت صدای میانه به یادگار بماند:
صحرای بیکران تاریخ بشر بسیار وسعت دارد. کاروانان صبور بی توجه به عوعوی سگان می گذرند و خود را در دل تاریخ به کتاب بزرگی از دانش و تجربه مبدل می سازند تا سگان عوعوگر به وسعت تاریخ خجالت بکشند.
ارادتمند همهء شما شاهد.[/quote]
استاد اژدری شاهد!
فرمایش آن حضرت بسیار متین و مکین است و سنجیده و گزیده. اهل علم در مباحثه نه تنها از هم نمی رنجند که علاقمند می شوند. اگر مقام جنابانی چون شما یا آقای نائبی اینقدر برجسته و ممتاز شده است در سایه این بوده که همواره خود را شاگرد و متلمذ پنداشته اید و دائم در حال یادگیری بوده اید حتی از شاگرد خود. بیش از دو ماهی هست که جدل ، بحث ، اختلاف نظر ، تذکر ، پیشنهاد ، انتقاد ، عیب گیری و یادگیری و یاد دهی شما و آقای نائبی را رصد می کنم. بیش از همه چیز برای من رفتار آن دو جناب بوده است که موارد مذکور را با هم جمع کرده اید. این موارد برای ماها اضداد و مخالف برای شما موافق بوده است. برای شما تذکر ، انتقاد ، عیب گیری در یک مقوله جمع می شود ولی برای ما شاید یک انتقاد به معنای قطع رابطه الی الابد باشد یا چنان پاسخی دهیم که منتقد برای همیشه از انتقاد پشیمان شود.
افرادی مثل شما الگوی اخلاقی و رفتاری برای دیگران هستید تا اگر کسی می خواهد رشد شخصیتی یابد پا در راه شما گذارد.
ماها بسیار افراد می شناسیم که دو حرف یاد نگرفته استاد می شوند و برای همه کس مشاوره می دهند و در مورد همه چیز نظر می دهند. اینها باید بدانند شدن مثل شاهد ، شدن مثل نائبی ، سالها خاک خوردن باید ، سالها تلمذ خواهد ، سالها سیلی استاد و تربیت سنگین استاد طلبد ، سالها بی خوابی و شب بیداری خواهد ، ده و یا بیست استاد دیدن می خواهد. مگر می شود به راحتی حبیب اژدری شد که نائبی با تمام بزرگی اش او را می پرستد؟ حبیب اژدری شاهد از نظر نبوغ جزو یک در هزار از مردمان روزگار است. حبیب اژدری شاهد از نظر نبوغ به همراه تربیت (سیلی خور انواع اساتید بودن) جزو یک در میلیون از مردمان روزگار است. برای همین است که 70 نفر مثل او را در تمام کشور نداریم.
تمام خصوصیات ذاتی و عرضی استاد شاهد یک سو و درخت پربار و سر به زیر او یک سو. درخت پربار استاد شاهد هرگز سرکش نیست بلکه سر افتاده و متواضع است. نه اینکه ادای شکسته نفس ها را درآورد بلکه همیشه خود را در مقابل علم و هنر هیچ می انگارد. چراکه جرعه ای از دریای بیکران دریای علم را چشیده است و با آنانی که سرکش و چموش اند و یک میوه در شاخه ندارند تفاوت دارند.
برای حضرت استاد شاهد آرزوی طول عمر و صحت و سلامتی دارم.
۹۱/۵/۲۲ ۱۲:۴۰
[quote name="محمدصادق نائبی"]جناب نسيم بيداري!
[b]من متوجه نشدم همجهت هستيم يا خلاف جهت؟[/b] اعتقاد بنده اين است كه پيشاني به هر ميزان عبادت نبايد پينه بزند. عرفاي زمان ما را ببيند: علامه طباطبايي ، آيت الله بهجت ، امام خميني و آنهايي كه ما ديديم هرگز پيشاني پينه زده اي نداشتند. پيشاني بعضي ها بوسيله استكان داغ يا مهر داغ يا سنگ زدن و غيرهم پينه مي بندد! كه براي ما اثبات كنند جزو ذكّار اثمنه يا عبّاد اربعه هستند درحاليكه بجاي ما بايد رو به خدا كنند و براي آن ولي مطلق چنين اثباتي كنند.
اگر در اين موضوع هم راي هستيم بگذريم و به حاشيه نرويم.
[/quote]

[b]جناب آقای نائبی؛
ما در این موضوع، هم جهت هستیم.بلاشک.[/b]

ولی[b] بنا به خواسته جنابعالی که فرموده بودید:[/b] ... لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند...

1-[b]فقط مستندات تاریخی مذهبی اشعارم را ذکر کردم.[/b]
2-صرفِ وجود پینه بر پیشانی! و سجده بر مُهرِ گُلی!-بدون نورانیت قلب- در شعر بنده کنایه از عابدان دروغین است که خوارج زمان امام علی(ع) مصادیق واقعی آ نها بودند.
3- با ذکر این نکته که در تاریخ- بودند، هستند و خواهند بود- افرادی که سنگ و گل را با سعیِ دل اشتباه گرفته اند!

[b]ارادتمندم![/b]
۹۱/۵/۲۲ ۱۲:۰۸
[quote name="نسیم بیداری"][quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسیم بیداری!
...
8: [b]در بیت 16 گفته اید:[/b]
مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.
خارج از بحث شعری با موضوع شعر بحث دارم. [b]لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند.[/b] امام خمینی (ره) یکی از عرفا و عبّاد و ذکّار زمانه ما بود. کجای پیشانی شان پینه بسته بود؟
...
[/quote]

[b]آقاي نائبي؛[/b]
با سلام ،

[b]فرموده‌اید:... لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند...[/b]


[b]با عرض احترام و ادب؛[/b]
جناب آقای نائبي،

1-[b]شعر ارسالي به مناسبت شهادت مولا علی (ع) سروده شده بود.[/b]

2- [b]عامل شهادت امام علي(ع) يكي از خوارج[/b] به نام عبدالرحمان بن عمرو بن ملجم مرادی [b](لعنت الله علیه) بود.[/b]

3-[b]خوارج مميزاتي داشتند[/b] و از جمله ویژگی های خوارج، تعبّد و عبادت بسیار در آنها(عبادت ظاهري) بود، که روزها را روزه می گرفتند و شب ها، اهل تهجّد و شب زنده داری بودند.

4- [b]خوارج[/b] طبقه ای مقدس مآب و زاهد مسلک بودند که [b]در اثر سجود و رکوع های بسیار و طولانی، پیشانی ها و سر زانوهایشان پینه بسته و تاول زده و مجروح بود.[/b]

4- در تاريخ [b]تعداد خوارج را حدود چهار هزار نفر ذكر كرده اند.[/b] ( تاريخ الأمم الملوک، ج 5، ص 86)

5- [b]عبدالله بن وهب راسبی از اولین بزرگان گروه خوارج[/b] بود و [b]به علت سجده‌های زیادش، ملقب به ذوالثفنات شده بود.[/b]

6- [b]ذوالثفنات :[/b] [ ذُث ْ ث َ ف ِ] [b]خداوند پینه ها بر پیشانی و مساجد دیگر.[/b] لقب عبداﷲبن وهَب راسبی ، رئیس خوارج ...( لغت نامه دهخدا)

7- [b]امام على(ع) ابن عباس را جهت نصيحت خوارج فرستاد، فرستاده ایشان پس از بازگشت ، آنها را چنين توصيف كرد: [/b] ( العقد الفريد، ج2، ص389) .

[b]«لهم جِباهٌ قِرحَهٌ لطولِ السُّجودِ»؛ پیشانی هایشان از کثرت سجده مجروح شده است [/b]
«وأیدٍ کَثَفَناتِ الاِبِل»؛ دستهایی که مثل زانوی شتر [b]پینه بسته[/b] است،
«علیهم قُمُصٌ مُرَخَّصَهٌ» لباسهای کهنه زاهدمآبانه به تن دارند،
«و هُم مُشَمِّرونَ» از همه بالاتر قیافه مصمم و تصمیم قاطع آنهاست.

8- امام على(ع) وقتی شنيدند كه يكى از خوارج نماز شب گزارده، قرآن مى خواند، فرمودند:
« نَوْمٌ علي يَقينٍ خَيْرٌ مِنْ صَلاةٍ في شَکٍّ. »( نهج البلاغه، حكمت 93.)
خـواب هـمراه با يقين بهتر از نماز [مستجّي] همراه با شک و ترديد است.

-------
[b]جناب آقاي نائبي؛[/b]

1-[b]همانطوریکه اشاره کردم؛ نه تنها يك شاهد بلكه هزاران شاهد در تاريخ ذكر شده كه، پیشانی و مساجد افراد به خاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، تاول و پینه زده است![/b] و ابن عباس، هزاران نفر از خوارج را در چنین وضعیتی مشاهده و به امام علی(ع) توصیف نموده است. [b]( پس مطاف خوارج ذوالثفنات، گِل بود! به جاي مطاف دل!)[/b]

2-فلذا، نشان عرفا و عبّاد و ذکّار واقعی در دل آنهاست نه در پینه پیشانی! (و شاید در تمام موارد نیز وجود پینه بر پیشانی نشانگر عابد ریایی نتواند باشد. )

3 – [b]و دقيقاً با توجه به مستندات ذكر شدۀ تاریخی و مذهبی - در ابيات 16 تا 18 شعرم- به مدح عبادت واقعی و باطنی و ذم عبادت ظاهری و نکوهش پیشانی پینه بسته! خوارج منحرف به مناسبت شب شهادت مولا علی(ع) پرداخته ام.[/b]

...

16 مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.

17 برقع عقل آمده ستارِ دل.
غافلی با عاقلی در طوفِ گِل!

18 چو دلت بر مِهر، فرمان داده است.
سجده بر مُهرِ گِلی، بیهوده است!

[b]والله اعلم.[/b][/quote]
[list][*]جناب نسيم بيداري!
من متوجه نشدم همجهت هستيم يا خلاف جهت؟ اعتقاد بنده اين است كه پيشاني به هر ميزان عبادت نبايد پينه بزند. عرفاي زمان ما را ببيند: علامه طباطبايي ، آيت الله بهجت ، امام خميني و آنهايي كه ما ديديم هرگز پيشاني پينه زده اي نداشتند. پيشاني بعضي ها بوسيله استكان داغ يا مهر داغ يا سنگ زدن و غيرهم پينه مي بندد! كه براي ما اثبات كنند جزو ذكّار اثمنه يا عبّاد اربعه هستند درحاليكه بجاي ما بايد رو به خدا كنند و براي آن ولي مطلق چنين اثباتي كنند.
اگر در اين موضوع هم راي هستيم بگذريم و به حاشيه نرويم.[/list]
۹۱/۵/۲۲ ۱۲:۰۰
[quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسیم بیداری!
...
8: [b]در بیت 16 گفته اید:[/b]
مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.
خارج از بحث شعری با موضوع شعر بحث دارم. [b]لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند.[/b] امام خمینی (ره) یکی از عرفا و عبّاد و ذکّار زمانه ما بود. کجای پیشانی شان پینه بسته بود؟
...
[/quote]

[b]آقاي نائبي؛[/b]
با سلام ،

[b]فرموده‌اید:... لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند...[/b]


[b]با عرض احترام و ادب؛[/b]
جناب آقای نائبي،

1-[b]شعر ارسالي به مناسبت شهادت مولا علی (ع) سروده شده بود.[/b]

2- [b]عامل شهادت امام علي(ع) يكي از خوارج[/b] به نام عبدالرحمان بن عمرو بن ملجم مرادی [b](لعنت الله علیه) بود.[/b]

3-[b]خوارج مميزاتي داشتند[/b] و از جمله ویژگی های خوارج، تعبّد و عبادت بسیار در آنها(عبادت ظاهري) بود، که روزها را روزه می گرفتند و شب ها، اهل تهجّد و شب زنده داری بودند.

4- [b]خوارج[/b] طبقه ای مقدس مآب و زاهد مسلک بودند که [b]در اثر سجود و رکوع های بسیار و طولانی، پیشانی ها و سر زانوهایشان پینه بسته و تاول زده و مجروح بود.[/b]

4- در تاريخ [b]تعداد خوارج را حدود چهار هزار نفر ذكر كرده اند.[/b] ( تاريخ الأمم الملوک، ج 5، ص 86)

5- [b]عبدالله بن وهب راسبی از اولین بزرگان گروه خوارج[/b] بود و [b]به علت سجده‌های زیادش، ملقب به ذوالثفنات شده بود.[/b]

6- [b]ذوالثفنات :[/b] [ ذُث ْ ث َ ف ِ] [b]خداوند پینه ها بر پیشانی و مساجد دیگر.[/b] لقب عبداﷲبن وهَب راسبی ، رئیس خوارج ...( لغت نامه دهخدا)

7- [b]امام على(ع) ابن عباس را جهت نصيحت خوارج فرستاد، فرستاده ایشان پس از بازگشت ، آنها را چنين توصيف كرد: [/b] ( العقد الفريد، ج2، ص389) .

[b]«لهم جِباهٌ قِرحَهٌ لطولِ السُّجودِ»؛ پیشانی هایشان از کثرت سجده مجروح شده است [/b]
«وأیدٍ کَثَفَناتِ الاِبِل»؛ دستهایی که مثل زانوی شتر [b]پینه بسته[/b] است،
«علیهم قُمُصٌ مُرَخَّصَهٌ» لباسهای کهنه زاهدمآبانه به تن دارند،
«و هُم مُشَمِّرونَ» از همه بالاتر قیافه مصمم و تصمیم قاطع آنهاست.

8- امام على(ع) وقتی شنيدند كه يكى از خوارج نماز شب گزارده، قرآن مى خواند، فرمودند:
« نَوْمٌ علي يَقينٍ خَيْرٌ مِنْ صَلاةٍ في شَکٍّ. »( نهج البلاغه، حكمت 93.)
خـواب هـمراه با يقين بهتر از نماز [مستجّي] همراه با شک و ترديد است.

-------
[b]جناب آقاي نائبي؛[/b]

1-[b]همانطوریکه اشاره کردم؛ نه تنها يك شاهد بلكه هزاران شاهد در تاريخ ذكر شده كه، پیشانی و مساجد افراد به خاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، تاول و پینه زده است![/b] و ابن عباس، هزاران نفر از خوارج را در چنین وضعیتی مشاهده و به امام علی(ع) توصیف نموده است. [b]( پس مطاف خوارج ذوالثفنات، گِل بود! به جاي مطاف دل!)[/b]

2-فلذا، نشان عرفا و عبّاد و ذکّار واقعی در دل آنهاست نه در پینه پیشانی! (و شاید در تمام موارد نیز وجود پینه بر پیشانی نشانگر عابد ریایی نتواند باشد. )

3 – [b]و دقيقاً با توجه به مستندات ذكر شدۀ تاریخی و مذهبی - در ابيات 16 تا 18 شعرم- به مدح عبادت واقعی و باطنی و ذم عبادت ظاهری و نکوهش پیشانی پینه بسته! خوارج منحرف به مناسبت شب شهادت مولا علی(ع) پرداخته ام.[/b]

...

16 مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.

17 برقع عقل آمده ستارِ دل.
غافلی با عاقلی در طوفِ گِل!

18 چو دلت بر مِهر، فرمان داده است.
سجده بر مُهرِ گِلی، بیهوده است!

[b]والله اعلم.[/b]
۹۱/۵/۲۲ ۱۰:۱۱
بسیار خرسندم ازاینکه این بخش از سایت صدای میانه به دانشگاه هنر وادبیات بسیار فاخر و کلاسیک تبدیل شده است.
انسان وقتی انسان خواهد شد که جان پرباری از دانش را دارا باشدو در صورت دیگر، یعنی جان عاری از دانش، ظلمتکده ای خواهد بود که می تواند هرنوع ظلمی را برخود و بر دیگری روادارد.
ذات پرارزش دانش و بینش را از مقولهء سواد، یا به اصطلاح با سواد بودن باید جدا سازیم به دودلیل:
اول بدين دليل كه همه ما دیده ایم هر باسوادی ، دانشمند و عارف و فیلسوف و صاحب هنر نمی شود.
دوم اينكه چه بسا باسوادانی که خود عامل تاریکی و جهالتند و چه بسیار باسوادانی که دانش سوزند نه دانش ساز.
و دلائل دیگری نیز وجود دارد که این دو را از هم کاملا تفکیک مي کند.
سخن کوتاه میکنم تا درد سر نباشم. منظور از این مقدمه آنست که بدانیم فقط انسانهای دارای دانش و بینش صحیح و سلامت می توانند از هم انتقادپذیر باشند و از دانش هم استفاده کنند و عاری از غرض آنچه در چنته دارند به همدیگر آموزش دهند.
این بندهء حقیر را که عددی در نزد این بزرگان به حساب نمی آید، منها کنید، باقیمانده بزرگانی چون استاد جلیل القدر جناب مهندس نائبی دانشمند شهیر میانه ای، استاد بهرام سارنگ ، جناب دکتر اسماعیل انصاری، جناب دکتر سبحان ناصری، جناب نسیم بیدای، سرکار خانم نادیه سلطانی که مسبب به وجود آمدن مثنوی های بلند و پربار داستان چوپان دروغگو گردید، که جای تقدیر دارد چون باعث شکوفائی ذوق شاعران شد.
جناب تایماز، وولقان عزیز، آقای مشایخی، آخار سو، آقاي طاهر نائبی،آقای احسان زاده، آقای سوینی، و همه دوستانی که گاهی از سر لطف کامنت می گذارند ،هر کدام نوری از انوار دانش هستند که چه زیبا کنار هم گرد آمده و بطور مسالمت آمیز همکلام می شوند و به دیگران یاد میدهند که می شود به درستی از دانش هم بهره مند شد و به دیگران می گویند: می شود ندانسته هایمانرا بدون تکبر و حقارت از هم سئوال کنیم و به دانسته هایمان بيافزاييم. مثل این دو بزرگوار جناب استاد نایبی وجناب نسیم بیداری ،که مباحثه کاملا به جدل ادبی ومعرفتی وحتی فلسفی رسید و هر دو بزرگوار همدیگر را بسیار خوب درک کرده واز دانش هم بهره ها بردند. این حقیرهم از آن دو عزیز گران مایه ودانشمند در آن مباحثه آموزش دیدوبه دانسته هایش افزون شد.
در پایان مطلبی از نوشته های این حقیر در سایت صدای میانه به یادگار بماند:
صحرای بیکران تاریخ بشر بسیار وسعت دارد. کاروانان صبور بی توجه به عوعوی سگان می گذرند و خود را در دل تاریخ به کتاب بزرگی از دانش و تجربه مبدل می سازند تا سگان عوعوگر به وسعت تاریخ خجالت بکشند.
ارادتمند همهء شما شاهد.
۹۱/۵/۲۱ ۲۲:۱۰
[quote name="دكتر سبحان ناصري"]داشت چوپاني به ديهي گلّه اي
بي سبب فرياد مي كرد : گرگ! گرگ!

سوي او مردم دويدندي به تند
هيچ گرگي ولي آنجا نبود

از قضا گرگي بيامد گلّه برد
هرچه نالان شد شبان كاري نبرد[/quote]
آقای دکتر سلام
المیرا یک بار میگفت عموم اعتماد به نفس بالایی داره. اگر به دلتون نیاد الآن دیدم واقعاً اعتماد به نفس بالایی دارید! :zzz بدون وزن و قافیه شعر گفتن !
۹۱/۵/۲۱ ۲۲:۰۷
از تمامی عزیزانی که پیشنهاد من را پذیرفته و با اشعار زیبایشان داستان چوپان دروغگو را منظورم کردند سپاس دارم.
۹۱/۵/۲۱ ۱۲:۰۵
[quote name="نسیم بیداری"][quote name="محمدصادق نائبی"]جناب نسیم بیداری!

7: در بیت 12 آورده اید:
می شکافد فرق مولا را عدو!
ای تفو! بر جهل و بر جاهل تفو!
شما در بیت قبلی بجای Kofv گفتید: Kofu تا با Rofu مقفّی شود. صحیح نیست یک بیت پشت سر آن دوباره خواننده را دچار تزلزل کنید و مجبور کنید Tof را Tofv و سپس Tofu بخواند. این کار شما از ضعفهای شاعری است و شاید در یک مثنوی هزار بیتی چند بار دیده شود ولی در 20-10 بیت نباید اینقدر تکرار شود. [b]"تف" آب دهن است و "تفو" اصلاً مصطلح نیست چه برسد به اینکه انتهای آنرا مضموم هم بکنیم.[/b] خیلی عجیب است اینکه شما به راحتی در همان وزن و همان معنی می توانستید از "خدو" استفاده کنید. اتفاقاً اگر این کار را می کردید با مصرع قبلی بجای یک حرف ، دو حرف مقفی داشتیم و عدو و "خدو" ترکیب خوبی می شد:
می شکافد فرق مولا را عدو!
ای خدو! بر جهل و بر جاهل خدو!
[/quote]

جناب آقاي نائبي؛
با سلام ،
فرموده‌اید:... "تف" آب دهن است و "تفو" اصلاً مصطلح نیست ... و در نتيجه مقام ويرايش مصرع دوم بيت 11 بر آمده‌اید،

[b]با عرض احترام و ادب؛
جناب آقای نائبي،
اشتباه نکنیم،

گفتن اينكه؛"تفو" اصلاً مصطلح نیست! يعني كَالْعَدَم! ولي اين طور نيست. معني لغوي و شواهدی چند از كاربرد لغت (تفو) در ادبیات فارسی ذيلاً درج مي شود:[/b] منبع: لغت نامه دهخدا

[b]تفو.[/b] [ ت ُ ] (اِ) خیو انداختن بود در چیزی . [b](لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). [/b] خیو باشد، یعنی انداختن آب دهان بچیزی یا به روی کسی . [b](اوبهی ).[/b] آب دهن را گویندو [b]آب دهن[/b] انداختن را نیز گفته اند. (برهان ). [b]آب دهن[/b] را گویند و آب دهن انداختن را نیز گفته اند... [b](از انجمن آرا) [/b] [b](آنندراج ).[/b] بمعنی تف یعنی آب دهان . [b](غیاث اللغات ). [/b] آب دهان و خدو و تف و تفش . [b](ناظم الاطباء).[/b] آب دهن مرادف تف . [b](فرهنگ رشیدی ).[/b] آب دهان چون برافکنند. خیو. تف . [b](یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :[/b]

به نشکرده ببرید زن را [b]گلو[/b]
[b]تفو[/b] بر چنان ناشکیبا [b]تفو.[/b][b]ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 408).[/b]

[b]تفو[/b] باد بر این گزند جهان
بتر آشکارا مر او را نهان .
[b]فردوسی .[/b]


بدو دوک و پنبه فرستد نثار
[b]تفو[/b] بر چنین بی وفا شهریار.
[b]فردوسی .[/b]


ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجایی رسیده ست کار
که دیهیم شاهی کنند آرزو
[b]تفو[/b] بر تو ای چرخ گردون [b]تفو.[/b]
[b]فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).[/b]


بر آن صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به تو باد صد هزار [b]تفو.[/b][b]سوزنی .[/b]


[b]تفو[/b] برچنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.
[b](بوستان ).[/b]


قرین عیش محب تو باد راحت و روح
انیس جان عدو تو باد رنج و [b]تفو.[/b]
[b](از شرفنامه ٔ منیری ).[/b][/quote]
نسيم بيداري!
حرف شما را به جان خريدم. من نگفتم در لغتنامه ها Tofv وجود ندارد بلكه گفتم مصطلح نيست. درحاليكه الان ديدم Tofu خود مصطلح بوده و به ناچار از روي Tofv‌ ساخته نشده است.
۹۱/۵/۲۱ ۱۰:۵۰
[quote name="محمدصادق نائبی"]جناب نسیم بیداری!

7: در بیت 12 آورده اید:
می شکافد فرق مولا را عدو!
ای تفو! بر جهل و بر جاهل تفو!
شما در بیت قبلی بجای Kofv گفتید: Kofu تا با Rofu مقفّی شود. صحیح نیست یک بیت پشت سر آن دوباره خواننده را دچار تزلزل کنید و مجبور کنید Tof را Tofv و سپس Tofu بخواند. این کار شما از ضعفهای شاعری است و شاید در یک مثنوی هزار بیتی چند بار دیده شود ولی در 20-10 بیت نباید اینقدر تکرار شود. [b]"تف" آب دهن است و "تفو" اصلاً مصطلح نیست چه برسد به اینکه انتهای آنرا مضموم هم بکنیم.[/b] خیلی عجیب است اینکه شما به راحتی در همان وزن و همان معنی می توانستید از "خدو" استفاده کنید. اتفاقاً اگر این کار را می کردید با مصرع قبلی بجای یک حرف ، دو حرف مقفی داشتیم و عدو و "خدو" ترکیب خوبی می شد:
می شکافد فرق مولا را عدو!
ای خدو! بر جهل و بر جاهل خدو!
[/quote]

جناب آقاي نائبي؛
با سلام ،
فرموده‌اید:... "تف" آب دهن است و "تفو" اصلاً مصطلح نیست ... و در نتيجه مقام ويرايش مصرع دوم بيت 11 بر آمده‌اید،

[b]با عرض احترام و ادب؛
جناب آقای نائبي،
اشتباه نکنیم،

گفتن اينكه؛"تفو" اصلاً مصطلح نیست! يعني كَالْعَدَم! ولي اين طور نيست. معني لغوي و شواهدی چند از كاربرد لغت (تفو) در ادبیات فارسی ذيلاً درج مي شود:[/b] منبع: لغت نامه دهخدا

[b]تفو.[/b] [ ت ُ ] (اِ) خیو انداختن بود در چیزی . [b](لغت فرس اسدی چ اقبال ص 408). [/b] خیو باشد، یعنی انداختن آب دهان بچیزی یا به روی کسی . [b](اوبهی ).[/b] آب دهن را گویندو [b]آب دهن[/b] انداختن را نیز گفته اند. (برهان ). [b]آب دهن[/b] را گویند و آب دهن انداختن را نیز گفته اند... [b](از انجمن آرا) [/b] [b](آنندراج ).[/b] بمعنی تف یعنی آب دهان . [b](غیاث اللغات ). [/b] آب دهان و خدو و تف و تفش . [b](ناظم الاطباء).[/b] آب دهن مرادف تف . [b](فرهنگ رشیدی ).[/b] آب دهان چون برافکنند. خیو. تف . [b](یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :[/b]

به نشکرده ببرید زن را [b]گلو[/b]
[b]تفو[/b] بر چنان ناشکیبا [b]تفو.[/b][b]ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 408).[/b]

[b]تفو[/b] باد بر این گزند جهان
بتر آشکارا مر او را نهان .
[b]فردوسی .[/b]


بدو دوک و پنبه فرستد نثار
[b]تفو[/b] بر چنین بی وفا شهریار.
[b]فردوسی .[/b]


ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجایی رسیده ست کار
که دیهیم شاهی کنند آرزو
[b]تفو[/b] بر تو ای چرخ گردون [b]تفو.[/b]
[b]فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).[/b]


بر آن صفت که خر پشت ریش را بر ریش
تفو زنند به تو باد صد هزار [b]تفو.[/b][b]سوزنی .[/b]


[b]تفو[/b] برچنین ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند.
[b](بوستان ).[/b]


قرین عیش محب تو باد راحت و روح
انیس جان عدو تو باد رنج و [b]تفو.[/b]
[b](از شرفنامه ٔ منیری ).[/b]
۹۱/۵/۲۱ ۰۹:۱۹
[quote name="نسيم بيداري"][quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسیم بیداری!

6: در بیت 11 فرموده‌اید:
کی امیری، موزه ای سازد رفو؟
لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو!
منظور شما از مصراع دوم این است:
"هرگز پادشاهی کفش خود را کفاشی نکرده جز علی ابن ابیطالب علیه السلام. روزگار مثل او را نزاده است".
[b]"مثل" و "کفو" معنای یکسان دارند. "مثل و کفو" به معنای "مثل و مانند" است ولی "مثلش کفو" یعنی چه؟[/b] آیا می خواهید بگویید: "دنیا مانند اویی را همتا نخواهد زاد؟". چرا خیلی آسان نگفتید:
بر علی دنیا نمی زاید کفو
[/quote]

[b]جناب آقاي نائبي؛
با سلام مجدد،[/b]
فرموده‌اید:... "مثل" و "کفو" معنای یکسان دارند. "مثل و کفو" به معنای "مثل و مانند" است ولی "مثلش کفو" یعنی چه؟ و در نتيجه مقام ويرايش مصرع دوم بيت 11 بر آمده‌اید،

[b]با عرض احترام و ادب؛
جناب نائبي، اشتباه نکنیم، (مثل) و (کفو) معنای یکسان ندارند!(هم کفو بودن) به معنای (مثل و مانند هم بودن) نیست![/b]

[b]الف) استناد از قرآن:
به طور خلاصه، حضرت محمد(ص) بشري مثل تمام ابناي بشر است ولي هيچ بني بشري (هم كفو) حضرتش نيست! [/b]

-------
[b]سوره : فصلت آیه : 6
متن عربی آیه : قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ[/b] يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ وَوَيْلٌ لِّلْمُشْرِكِينَ.
[b]ترجمه مشکینی:
(بگو: جز اين نيست كه من بشرى همانند شمايم (نه از فرشته‏ام و نه از اجنّه، لكن)[/b] بر من وحى مى‏شود كه تنها معبود شما معبودى يگانه است، پس ( در عقايد و اعمالتان) به سوى او متوجه شويد و از او طلب آمرزش نماييد و واى بر مشركان.)

[b]تفسير مجمع البيان:
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ
(هان اى پيامبر! به مخالفان وحى و رسالت بگو: من بسان شما مردم انسانى از نسل و تبار آدم هستم، و از نظر ظاهر و جسم از همان گوشت و استخوان و خونى پديد آمده‏ام،[/b] كه آفريدگار انسان سازمان وجود انسان را از آن‌ها پديد آورده است، و دليلِ دعوت و رسالت و پيام‏رسانى من حقيقت ديگرى است فراتر از جسم و ظاهر و نژاد و تبار؛ و آن عبارت از اين است كه خدا مرا از ميان شما انسان‌ها منّت نهاده و به پيام‏رسانى خويش برگزيده و به من وحى مى‏فرستد...)
-------
[b]تبيين مسئله:[/b]
حضرت محمد(ص) مثل ما انسانى از نسل و تبار آدم هستند، و از نظر ظاهر و جسم از همان گوشت و استخوان و خونى پديد آمده كه آفريدگار انسان سازمان وجود انسان را از آن‌ها پديد آورده است.
{ اين يعني-مثل هم بودن- تمام انسان‌ها. و يا به عبارت امروزی‌تر - [b](Human Genome) [/b] يا مماثلت رمز ژنتيكي يا ژنوم انسان مطرح است كه ظاهراً در سرتاسر جهان در تمام انسان‌ها به تقريب نزديك به صد درصد يكسان است. آنچه مي‌ماند DNA مسوول تفاوت‌هاي فردي است. }

يعني با توجه به نص صريح قرآن انسان‌ها از نظر مادي (نسل و تبار آدم ، جسم از همان گوشت و استخوان و ...) –مثل هم- هستند ولي از نظر جنبه غير مادي(معنويت ، روحانيت، ايمان، خلوص، طهارت نفس،...) چطور!؟

[b]آيا چون قرآن فرموده حضرت محمد(ص) بشري مثل ماست–نعوذ بالله- ما (هم كفو) حضرتش هستيم!؟ حاشا و كلا![/b]
-------

[b]ب) در بحث ازدواج:
رسول حق فرمود:
اَنْکِحُوا الاَْکْفاءَ[/b] وَ انْکِحُوا مِنْهُمْ وَ اخْتارُوا لِنُطَفِکُمْ.
(زمینه ازدواج هم کفوها را فراهم کنید، و با هم کفو ازدواج کنید و آنان را براى به وجود آمدن فرزندان شایسته به عقد خود درآورید.)

اسلام به هم شأن بودن زوجین در امر خطیر ازدواج تأکید فراوان کرده و با واژه «کفو» از آن یاد کرده است؛
[b]کفو بودن در ازدواج به معنی مثل و شبیه هم بودن نیست بلکه به معنی متناسب بودن است [/b] که ممکن است گاهی این تناسب در هم جهت بودن و یا گاهی نیز در مکمل بودن نهفته باشد. مهم‌ترین موضوع در ازدواج کفویت، ایمان است.

بنابراین هم قبیله بودن، همشهرى بودن، به اندازه هم ثروت داشتن، (همانندي است) ولي موجب (هم کفوى نیست) امتیاز دو مرد و زن مسلمان به داشتن ایمان و تقوا و اخلاق و امانت و عفت و پاکى و طهارت و سلامت (هم کفوي) است گرچه یکى عرب و دیگرى عجم باشند.


-------
[b]اما جان كلام؛
آقاي نائبي؛[/b]

[b]و در مورد مولا علي(ع) دقيقاً بحث -مثل بودن- بر می‌گردد به (نسل و تبار آدم ، جسم از همان گوشت و استخوان و ...) ولي بحث -كفو بودن- بر می‌گردد به مرتبه و مكانت و جنبه‌های غير مادي امير المومنين (ع)(معنويت ، روحانيت، ايمان، خلوص، طهارت نفس،عبادت، اطاعت خالق،...)، كه بشري (هم كفو) او نيست! [/b]

- [b]به تصريح قرآن بشرها مثل هم هستند ولي[/b] لزوماً [b](هم كفو) نيستند! [/b] و [b]بيت يازدهم با تدقيق و تحقيق در مطالب بالا داراي معني صريح و گوياست و منطبق با فرهنگ اسلامي و معاني لغت‌ها به نحو صحيح سروده شده است![/b]

بيت 11 (سروده اينجانب):
کی امیری، موزه‌ای سازد رفو؟
[b]لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو![/b]

[b]معني سليس و روان مصرع دوم از بيت 11[/b] -با توجه به مستندات ذكر شده- به شرح زير است و [b]كاملاً از كلمات به كار برده شده نيز مستفاد می‌گردد:

دنيا بشري مثل حضرت علي(ع) را كه هم كفو با حضرتش باشد، نزاییده است![/b] ( مثل است ولي هم كفو نيست!)[/quote]
"كفو" متداولاً كفّه ي ديگر ترازوست. اگر يك طرف سنگ يك كيلويي ميگذاريم آنطرف جنس يك كيلويي مي گذاريم كه با هم در تعادل باشند ولي سنگ آن جنس نيست. مثل آن هم نيست. خود كلمه "مثل" نيز به معناي قرينه آينه اي است نه خود جسم. وقتي ميگويند: دختر و پسر بايد هم كفو باشند يعني از نظر جوانب مختلف با هم در تعادل باشند نه اينكه عين هم باشند. مي بينيم كه نه "مثل" و نه "كفو" به معناي "خود" نيست ولي ملاحظه مي كنيد كه "كفو" به "مثل" نزديكتر است تا به "خود".
سه جمله زير چه تفاوتي با هم دارند و كداميك صحيح است؟ كداميك قابل تحمل و پذيرش است و كداميك اشتباه است؟

[b]1 ـ دنيا مثل علي را كفو نزاده است.
2 ـ دنيا براي علي كفو نزاده است.
3 - دنيا براي علي مثل و كفو نيافريده است.[/b]

اگر بدين سئوال پاسخ دهيد بحث ما تمام است.
۹۱/۵/۲۱ ۰۸:۴۱
[quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسیم بیداری!

6: در بیت 11 فرموده‌اید:
کی امیری، موزه ای سازد رفو؟
لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو!
منظور شما از مصراع دوم این است:
"هرگز پادشاهی کفش خود را کفاشی نکرده جز علی ابن ابیطالب علیه السلام. روزگار مثل او را نزاده است".
[b]"مثل" و "کفو" معنای یکسان دارند. "مثل و کفو" به معنای "مثل و مانند" است ولی "مثلش کفو" یعنی چه؟[/b] آیا می خواهید بگویید: "دنیا مانند اویی را همتا نخواهد زاد؟". چرا خیلی آسان نگفتید:
بر علی دنیا نمی زاید کفو
[/quote]

[b]جناب آقاي نائبي؛
با سلام مجدد،[/b]
فرموده‌اید:... "مثل" و "کفو" معنای یکسان دارند. "مثل و کفو" به معنای "مثل و مانند" است ولی "مثلش کفو" یعنی چه؟ و در نتيجه مقام ويرايش مصرع دوم بيت 11 بر آمده‌اید،

[b]با عرض احترام و ادب؛
جناب نائبي، اشتباه نکنیم، (مثل) و (کفو) معنای یکسان ندارند!(هم کفو بودن) به معنای (مثل و مانند هم بودن) نیست![/b]

[b]الف) استناد از قرآن:
به طور خلاصه، حضرت محمد(ص) بشري مثل تمام ابناي بشر است ولي هيچ بني بشري (هم كفو) حضرتش نيست! [/b]

-------
[b]سوره : فصلت آیه : 6
متن عربی آیه : قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُكُمْ[/b] يُوحَى إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَهُكُمْ إِلَهٌ وَاحِدٌ فَاسْتَقِيمُوا إِلَيْهِ وَاسْتَغْفِرُوهُ وَوَيْلٌ لِّلْمُشْرِكِينَ.
[b]ترجمه مشکینی:
(بگو: جز اين نيست كه من بشرى همانند شمايم (نه از فرشته‏ام و نه از اجنّه، لكن)[/b] بر من وحى مى‏شود كه تنها معبود شما معبودى يگانه است، پس ( در عقايد و اعمالتان) به سوى او متوجه شويد و از او طلب آمرزش نماييد و واى بر مشركان.)

[b]تفسير مجمع البيان:
قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ
(هان اى پيامبر! به مخالفان وحى و رسالت بگو: من بسان شما مردم انسانى از نسل و تبار آدم هستم، و از نظر ظاهر و جسم از همان گوشت و استخوان و خونى پديد آمده‏ام،[/b] كه آفريدگار انسان سازمان وجود انسان را از آن‌ها پديد آورده است، و دليلِ دعوت و رسالت و پيام‏رسانى من حقيقت ديگرى است فراتر از جسم و ظاهر و نژاد و تبار؛ و آن عبارت از اين است كه خدا مرا از ميان شما انسان‌ها منّت نهاده و به پيام‏رسانى خويش برگزيده و به من وحى مى‏فرستد...)
-------
[b]تبيين مسئله:[/b]
حضرت محمد(ص) مثل ما انسانى از نسل و تبار آدم هستند، و از نظر ظاهر و جسم از همان گوشت و استخوان و خونى پديد آمده كه آفريدگار انسان سازمان وجود انسان را از آن‌ها پديد آورده است.
{ اين يعني-مثل هم بودن- تمام انسان‌ها. و يا به عبارت امروزی‌تر - [b](Human Genome) [/b] يا مماثلت رمز ژنتيكي يا ژنوم انسان مطرح است كه ظاهراً در سرتاسر جهان در تمام انسان‌ها به تقريب نزديك به صد درصد يكسان است. آنچه مي‌ماند DNA مسوول تفاوت‌هاي فردي است. }

يعني با توجه به نص صريح قرآن انسان‌ها از نظر مادي (نسل و تبار آدم ، جسم از همان گوشت و استخوان و ...) –مثل هم- هستند ولي از نظر جنبه غير مادي(معنويت ، روحانيت، ايمان، خلوص، طهارت نفس،...) چطور!؟

[b]آيا چون قرآن فرموده حضرت محمد(ص) بشري مثل ماست–نعوذ بالله- ما (هم كفو) حضرتش هستيم!؟ حاشا و كلا![/b]
-------

[b]ب) در بحث ازدواج:
رسول حق فرمود:
اَنْکِحُوا الاَْکْفاءَ[/b] وَ انْکِحُوا مِنْهُمْ وَ اخْتارُوا لِنُطَفِکُمْ.
(زمینه ازدواج هم کفوها را فراهم کنید، و با هم کفو ازدواج کنید و آنان را براى به وجود آمدن فرزندان شایسته به عقد خود درآورید.)

اسلام به هم شأن بودن زوجین در امر خطیر ازدواج تأکید فراوان کرده و با واژه «کفو» از آن یاد کرده است؛
[b]کفو بودن در ازدواج به معنی مثل و شبیه هم بودن نیست بلکه به معنی متناسب بودن است [/b] که ممکن است گاهی این تناسب در هم جهت بودن و یا گاهی نیز در مکمل بودن نهفته باشد. مهم‌ترین موضوع در ازدواج کفویت، ایمان است.

بنابراین هم قبیله بودن، همشهرى بودن، به اندازه هم ثروت داشتن، (همانندي است) ولي موجب (هم کفوى نیست) امتیاز دو مرد و زن مسلمان به داشتن ایمان و تقوا و اخلاق و امانت و عفت و پاکى و طهارت و سلامت (هم کفوي) است گرچه یکى عرب و دیگرى عجم باشند.


-------
[b]اما جان كلام؛
آقاي نائبي؛[/b]

[b]و در مورد مولا علي(ع) دقيقاً بحث -مثل بودن- بر می‌گردد به (نسل و تبار آدم ، جسم از همان گوشت و استخوان و ...) ولي بحث -كفو بودن- بر می‌گردد به مرتبه و مكانت و جنبه‌های غير مادي امير المومنين (ع)(معنويت ، روحانيت، ايمان، خلوص، طهارت نفس،عبادت، اطاعت خالق،...)، كه بشري (هم كفو) او نيست! [/b]

- [b]به تصريح قرآن بشرها مثل هم هستند ولي[/b] لزوماً [b](هم كفو) نيستند! [/b] و [b]بيت يازدهم با تدقيق و تحقيق در مطالب بالا داراي معني صريح و گوياست و منطبق با فرهنگ اسلامي و معاني لغت‌ها به نحو صحيح سروده شده است![/b]

بيت 11 (سروده اينجانب):
کی امیری، موزه‌ای سازد رفو؟
[b]لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو![/b]

[b]معني سليس و روان مصرع دوم از بيت 11[/b] -با توجه به مستندات ذكر شده- به شرح زير است و [b]كاملاً از كلمات به كار برده شده نيز مستفاد می‌گردد:

دنيا بشري مثل حضرت علي(ع) را كه هم كفو با حضرتش باشد، نزاییده است![/b] ( مثل است ولي هم كفو نيست!)
۹۱/۵/۲۱ ۰۸:۲۷
[quote name="دكتر سبحان ناصري"]داشت چوپاني به ديهي گلّه اي
بي سبب فرياد مي كرد : گرگ! گرگ!

سوي او مردم دويدندي به تند
هيچ گرگي ولي آنجا نبود

از قضا گرگي بيامد گلّه برد
هرچه نالان شد شبان كاري نبرد[/quote]
آقاي دكتر با اينكه نه قافيه را رعايت كرده ايد نه وزن را ولي در 3 بيت داستان را خلاصه كرده ايد و حوصله خواننده را نبرده ايد. دست مريزاد!
۹۱/۵/۲۰ ۲۲:۲۰
با سلام و تشکر ؛
[b]جناب آقای نائبی؛[/b]

با احترام به نظرتان، سعی می کنم بر بندهایی از اشکالات جنابعالی به طور جداگانه پاسخ مستند تهیه و ارسال کنم.[b] مربوط به بند 2 نظر جنابعلی.

1- تکرار آه، یعنی (آه! آه!) به وسیله بنده، به خاطر تنگی قافیه و محدودیت عروضی و تکمیل وزن نبوده است.[/b]
2-بنده تعمداً (آه) را دو بار تکرار کرده ام تا [b]شدت اندوه و اسف [/b] را برساند.
3- هر چند اگر به عنوان قافیه و تکمیل وزن نیز به کار برده باشم ایرادی ندارد، چرا که در ادبیات فارسی تکرار آه، یعنی (آه! آه!) شواهد بسیاری دارد.
4- [b]تکرار آه، [/b] یعنی (آه! آه!) به عنوان شدت اسف و هکذا قافیه و تکمیل وزن [b]در اشعار شعرای معروف( از جمله مولوی) مسبوق به سابقه است.[/b]
5-ذیلاً [b]پانزده فقره از شواهد[/b] را ذکر می کنم که [b]بیشترین تکرار (آه! آه!) به وسیله حضرت مولانا بوده است.[/b] ( تا آنجایی که بنده تحقیق کرده ام.)

[b]شواهد تکرار آه، یعنی (آه! آه!) در شعر فارسی:[/b]

1- [b]مولوی[/b]/مثنوی معنوی/دفتر اول
کر شد این گوشم ز بانگ [b]آه آه[/b]
از خسان و نعره‌ی واحسرتاه

2- [b]مولوی[/b]/مثنوی معنوی/دفتر سوم
از پی فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حنین و [b]آه آه[/b]

3- [b]وحشی[/b]/گزیده اشعار/غزلیات
لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد [b]آه آه[/b]
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه

4- [b]هاتف اصفهانی[/b]/دیوان اشعار/ماده تاریخ ها
چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش
بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه
کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش
زد رقم از بلبل گویای این باغ [b]آه آه[/b]

5- [b]خاقانی[/b]/دیوان اشعار/قطعات
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیده‌ی دولت سپید
شد سپیدی چهره‌ی سلوت سیاه

6- اوحدی/دیوان اشعار/غزلیات
و آنگه از بهر برون آوردنش
کاروانی را به راه انداختند
از فراق روی او یعقوب را
سالها در [b]آه آه[/b] انداختند

7- [b]خاقانی[/b]/دیوان اشعار/رباعیات
دل دل طلبید از پی ره دلجویم
بدرود کنان کرد گذر در کویم
گفتم که ز راه راه و دل دل کم کن
بنگر که من [b]آه آه[/b] و دل دل گویم

8- [b]خاقانی[/b]/دیوان اشعار/قطعات
جهان را [b]آه آه[/b] از دل برآمد
چو عزالدین بوعمران فروشد

9-[b]خاقانی[/b]/دیوان اشعار/قطعات
از دهان دین برآمد [b]آه آه[/b]
چون فرو شد ناصر دین ای دریغ

10- [b]مولوی[/b]/مثنوی معنوی/دفتر سوم
جامه خوابش کرد و استاد اوفتاد
[b]آه آه[/b] و ناله از وی می‌بزاد

11- [b]مولوی[/b]/دیوان شمس/غزلیات
نی ما از آن شاهیم ما عقل و جان نخواهیم
چه عقل و بند و پندش چه جان و [b]آه آهش[/b]

12- [b]مولوی[/b]/دیوان شمس/غزلیات
ز [b]آه آه[/b] تو جوشید بحر فضل اله
مسافر امل تو رسید تا آمل

13- [b]مولوی[/b]/دیوان شمس/غزلیات
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را
[b]آه آهی [/b] کنم او را به فغان بفریبم

14- [b]مولوی[/b]/مثنوی معنوی/دفتر اول
اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
[b]آه آهست[/b] از میان جان روان

15- [b]مولوی[/b]/مثنوی معنوی/دفتر سوم
[b]آه آهی[/b] می‌کند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حول‌گو

مجدداًاز شما تشکر می کنم.
۹۱/۵/۲۰ ۱۷:۳۷
داشت چوپاني به ديهي گلّه اي
بي سبب فرياد مي كرد : گرگ! گرگ!

سوي او مردم دويدندي به تند
هيچ گرگي ولي آنجا نبود

از قضا گرگي بيامد گلّه برد
هرچه نالان شد شبان كاري نبرد
۹۱/۵/۲۰ ۱۲:۰۸
[quote name="نسیم بیداری"]
1 با علی(ع) طی می کند منظومه راه.
صورتش رشکِ شعاعِ نور ماه!

2 دل بَتََر از چشمِ تَر، سر توی چاه!
گریه بر خوابِ مدینه، آه! آه!

3 نور مولا برتر از شمس و حساب
از رخِ آن ماهرخ، تابد فتاب!

4 جمله شب از خوفِ حق چشمش نخفت.
غیرِ عشق و ذکر رب، فکرش نجست.

5 حرفِ پنهان دلم با نی، جلی.
نی لبک شرمنده از نای ولی!

6 آی مردم! شب پرستی تا به کی؟
خود پرستی، هادم و فرسوده پی!

7 نان جو، انبان خرما و علی (ع)
مظهر جود و سخا، یکتا یلی!

8 کودکان بر دوش و بالای امیر!
نفس دون، در پیش او چونان اسیر!

9 نیم شب تا صبحدم بیدار بود.
او که بر طفل یتیم تیمار بود.

10 کی امیری، موزه ای سازد رفو؟
لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو!

11 می شکافد فرق مولا را عدو!
ای تفو! بر جهل و بر جاهل تفو!

12 پیشوا با ضربتی یابد فلاح!
رب کعبه، شاهد فوز و صلاح!

13 دیده گریان، خلق نالان از فراق.
لیک حیدر شاکر و در اشتیاق!

14 شوق دیدار و وصالِ نور ناب!
انتباه از نوم و بیداری ز خواب!

15 دست در دستِ علی (ع) با مِهر او.
پای در راه علی(ع) با ذکر هو!

16 مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.

17 برقع عقل آمده ستارِ دل.
غافلی با عاقلی در طوفِ گِل!

18 چو دلت بر مِهر، فرمان داده است.
سجده بر مُهرِ گِلی، بیهوده است!

[/quote]
[list][*]جناب نسیم بیداری!
1: در بیت 2 مصرع اول فرموده اید: "سر توی چاه". لطفاً شاهدی بیاورید که در تاریخ شعر ما بجای "در" از "تو" استفاده کنند. من ندیده ام. این حرف اضافه ساختگی و جدید است و در ادبیات ما نبوده است. شما بجای [b]"دل بتر از چشم تر ، سر توی چاه"[/b] به راحتی می توانستید بگویید:
[b]"دل بتر از چشم تر شد، سر به چاه"[/b]

2 : تلاش کنید تنگی قافیه و محدودیت عروض دست و پای شما را نبندد و موضوعیت را نشکنید. در اشعار زیبای شما بعضی مطالب برای شما بدیهی است ولی برای خواننده نه! باید آنقدر رانندگی کنید تا فرمولهای کلاج و فرمان و ترمز ملکه ذهن شما شود. در همین بیت دوم:
دل بَتََر از چشمِ تَر، سر توی چاه!
گریه بر خوابِ مدینه، آه! آه!
معلوم است که دو بار آه اوردن برای تکمیل وزن است. آیا نمی توانستید بجای مصراع دوم بگویید:
چاه بر دلرنجی مولا گواه
چراکه در تاریخ شیعه می گوییم فقط "چاه" برای مظلومیتها و دردنامه های مولایمان گواه است. اگر چنین می نوشتید یک زیبایی شعری به نام ردّ العجز الی الصدر را نیز به کار برده بودید.

3: در بیت سوم در تنگی عروض، بجای آفتاب ، فتاب آورده اید. لطفاً شاهدی برای این ادعا بیآوردید. من "[b]فتاب[/b]" ندیده ام.

4: در بیت 6 فرموده اید: "خود پرستی، هادم و فرسوده پی". آیا منظور شما این است که شب خوابی در پی خود خودپرستی و هدامت و فرسودگی دارد؟ اگر منظور نظرتان این است اشتباه است چون حرف اضافه ندارد.

5: بیت 9 مصرع 2 عروضاً معیوب است :
[b]او که بر طفل یتیم تیمار بود[/b]
تلاقی یتبم و تیمار یک هجای اضافی می زاید که باید پرهیز کنید و بگویید:
[b]او یتیمان را چو جان تیمار بود[/b]

6: در بیت 11 فرموده اید:
کی امیری، موزه ای سازد رفو؟
[b]لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو[/b]!
منظور شما از مصراع دوم این است:
"هرگز پادشاهی کفش خود را کفاشی نکرده جز علی ابن ابیطالب علیه السلام. روزگار مثل او را نزاده است".
"مثل" و "کفو" معنای یکسان دارند. "مثل و کفو" به معنای "مثل و مانند" است ولی "مثلش کفو" یعنی چه؟ آیا می خواهید بگویید: "دنیا مانند اویی را همتا نخواهد زاد؟". چرا خیلی آسان نگفتید:
[b]بر علی دنیا نمی زاید کفو[/b]

7: در بیت 12 آورده اید:
می شکافد فرق مولا را عدو!
ای تفو! بر جهل و بر جاهل تفو!
شما در بیت قبلی بجای Kofv گفتید: Kofu تا با Rofu مقفّی شود. صحیح نیست یک بیت پشت سر آن دوباره خواننده را دچار تزلزل کنید و مجبور کنید Tof را Tofv و سپس Tofu بخواند. این کار شما از ضعفهای شاعری است و شاید در یک مثنوی هزار بیتی چند بار دیده شود ولی در 20-10 بیت نباید اینقدر تکرار شود. "تف" آب دهن است و "[b]تفو[/b]" اصلاً مصطلح نیست چه برسد به اینکه انتهای آنرا مضموم هم بکنیم. خیلی عجیب است اینکه شما به راحتی در همان وزن و همان معنی می توانستید از "[b]خدو[/b]" استفاده کنید. اتفاقاً اگر این کار را می کردید با مصرع قبلی بجای یک حرف ، دو حرف مقفی داشتیم و [b]عدو[/b] و "[b]خدو[/b]" ترکیب خوبی می شد:
می شکافد فرق مولا را عدو!
[b]ای خدو! بر جهل و بر جاهل خدو![/b]

8: در بیت 16 گفته اید:
مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.
خارج از بحث شعری با موضوع شعر بحث دارم. لطفاً یک شاهد بیآورید که فردی بخاطر عبادت فراوان و سجود ممتد ، پیشانی اش تاول و پینه زند. امام خمینی (ره) یکی از عرفا و عبّاد و ذکّار زمانه ما بود. کجای پیشانی شان پینه بسته بود؟
[/list]
۹۱/۵/۱۹ ۲۳:۴۶
[b]با سلام؛[/b]
شعر ارسالی خارج از مطلب می باشد ولی [b]به مناسبت شهادت مولا علی (ع) ارسال می شود.[/b]
-------

با علی(ع) طی می کند منظومه راه.
صورتش رشکِ شعاعِ نور ماه!

دل بَتََر از چشمِ تَر، سر توی چاه!
گریه بر خوابِ مدینه، آه! آه!

نور مولا برتر از شمس و حساب
از رخِ آن ماهرخ، تابد فتاب!

جمله شب از خوفِ حق چشمش نخفت.
غیرِ عشق و ذکر رب، فکرش نجست.

حرفِ پنهان دلم با نی، جلی.
نی لبک شرمنده از نای ولی!

آی مردم! شب پرستی تا به کی؟
خود پرستی، هادم و فرسوده پی!

نان جو، انبان خرما و علی (ع)
مظهر جود و سخا، یکتا یلی!

کودکان بر دوش و بالای امیر!
نفس دون، در پیش او چونان اسیر!

نیم شب تا صبحدم بیدار بود.
او که بر طفل یتیم تیمار بود.
کی امیری، موزه ای سازد رفو؟
لَم یَلِد، دورِ فلک مثلش کفو!

می شکافد فرق مولا را عدو!
ای تفو! بر جهل و بر جاهل تفو!

پیشوا با ضربتی یابد فلاح!
رب کعبه، شاهد فوز و صلاح!

دیده گریان، خلق نالان از فراق.
لیک حیدر شاکر و در اشتیاق!

شوق دیدار و وصالِ نور ناب!
انتباه از نوم و بیداری ز خواب!

[b]دست در دستِ علی (ع) با مِهر او.
پای در راه علی(ع) با ذکر هو! [/b]

مُهر گِل، پینه به پیشانی شوَد!
چشمِ دل با مِهر نورانی شوَد.

برقع عقل آمده ستارِ دل.
غافلی با عاقلی در طوفِ گِل!

[b]چو دلت بر مِهر، فرمان داده است.
سجده بر مُهرِ گِلی، بیهوده است![/b]

-------
[b](بیت 12):[/b] علی بن ابیطالب زمانی که ابن ملجم او را مضروب ساخت؛
چنین گفت: [b]فزت و رب الکعبه.[/b] ( به خدای کعبه رستگار شدم)

[b](بیت 14): قال رسول الله (ص): النّاسُ نيامٌ فَإذا ماتوا انْتَبَهوا[/b]
مردم در خوابند، وقتي مُردند بيدار مي شوند.

جلی: هویدا و آشکار.
هادم: شکننده و ویران کنندۀ بنا.
رفو: اصلاح و بافتن پاره.
موزه: پای افزار، نوعی کفش.
کفو: همتا و مانند.
تفو: تف، آب دهان.
حیدر: شیر، لقب علی بن ابی طالب.
هو: مخفف هُوَ و مراد خدای تعالی است.
برقع: پرده و حجاب و روبند.
طوف: گرد چیزی گشتن.
-------
۹۱/۵/۱۹ ۱۹:۱۸
شعر آقای نائبی یک شاهکار است. در 99 بیت حداقل 20 تا 25 مضامین عالی از آیات ، احادیث و مسائل روانشناسی و اخلاقی دیده می شود. مثنوی اخیر استاد نائبی چنان بنده را به تحیّر واداشت که برای نخستین بار وظیفه دیدم در سایت مطلبی بنویسم. تعاریف نائبی عزیز از تمسخر ، دروغ ، فریب و ... با مداقه در تعاریف صحیح دینی و روانشناسی است و برحسب اتفاق کسی نمی تواند این تعاریف را بطور صحیح بیان کند. شاهداً در تعریف تمسخر ریشه آن را در دو چیز تعریف می کند:ثروت (ثروت علم ، ثروت دین ، ثروت هنر ، ثروت مادی و هر نوع ثروتی که به انسان مکانت و استعانت دهد) و آرزوهای دست نیافتنی انسان و منتجّاً تخریب و تمسخر دیگران:
تمسخر ، زاده ي مال و منال است
گهي عقده ز اميّد محال است
یا در تعریف غرور به راستی آنرا مانع از رشد علمی ، مادی ، معنوی و هنری انسان می داند:
چونان ديوار ، سدّ راه دانش
نگردد مال و ثروت را فزايش
نائبی بزرگ واقعاً این مثنوی را با پشتوانه مطالعات قوی شان سروده اند چراکه اگر قرار باشد برای این 20 تا 25 مورد تحقیق کرده و شعر بسرایند اولاً آن شعر به این زیبایی نخواهد بود در ثانی یک ماه تحقیق خواهد برد.
شعر مملو از آیات و احادیث و اصول روانشناسی است اما شاعر تنها در چند مورد ارجاعات داده است. مثلاً همین مصرع "چو مستغني شدي ، طغيان چه باشد" دقیقاً ترجمه مستقیم آیه "ان الانسان لیطغی ان راه استغنی" است ولی در پاورقی به آن اشاره نکرده است.
من واقعاً از این مثنوی لذت بردم. اگر در هزج سروده نمی شد حتماً با مثنوی مولوی تمییز نمی دادم. آفرین بر این عزیز دل من که از ته دل دوستش دارم و علاقه وافری به وی دارم.
واقعیت را بگویم ابتدای داستان را که با مرتبط کردن چوپان دروغگو به زادگاهمان دیدم ابتدا خوشم نیامد چراکه یک داستان خوبی نیست برای شهری که فداکاری در آن موج می زند اما انتهای داستان سه بار مرا گریاند. نه اینکه دلم گرفته باشد یا چشمم خیس شود. نخیر! چنان گریه کردم که دخترم پشت دستگاه آمد که بابا چه شده؟ گفتم این تکه را ببین. وقتی خواستم برای دختر و همسرم بخوانم گریه ام بدتر شد. شما هم این قسمت را مرور کنید که شیرزن میانه ای عصای موسایی در دست با تمام صلابت و شهامت در بین دهها مرد آنها را پند موسایی و پیام الهی و اخلاقی می دهد. آفرین بر دردانه میانه نائبی بزرگ. آفرین:
يكي زن ، پير و دانا زان جماعت
روان شد سوي چوپان با شجاعت

نه زن بل يك مَلَك در بين مردان
به دانش از همه مردان فروزان

عصاي موسوي را بر زمين كُفت
شنو از آنچه زن بر آن شبان گفت

نهيب زن پيامي بر شبان داد
چو موسي با عصا بر خلق جان داد

عصايش را چو مي كوبيد بر خاك
شبان گربان و جانش سوی افلاك
۹۱/۵/۱۹ ۱۲:۲۱
[list][*]کیستی ای سرونازِ باغ و بُن ؟
قصّه ای آورده ای بحر سُخُن
قصّه ای از قصّه های نابمان
قصّۀ مادر بزرگ و خوابمان
یاد باد آن درس و مشق و مدرسه
یادم آوردی حساب و هندسه
دفتر انشاء من مانَد هنوز
بی دروغ و آفتابی سایه سوز
از کتاب دینی و دیندار ها
مشق کردیم و چه شد پندارها ؟
از کتاب فارسی از قصّه هاش
از فداکاری دهقان ، غصّه هاش
یاد باد آن روزگار با صفا
یاد باد آن دوستان باوفا
سرونازا، داستان مُلک ماست
این که در صورت یکی، سیرت دوتاست
یک دروغی در میان افکنده شد
صد دروغ دیگر از آن زنده شد
اینکه در لفّافه پیچیده سُخَن
آشکارا می دَرَد صد پیرهن
هر که او آگاهتر، سهمی برد
هرکسی خفته وِرا گرگی دَرَد
از دروغی زاده شد گرگی پلید
هر زمان این گوسفندان را درید
گلّه چون افتد به دست یک شرور
عاقبت مرتع شود از گلّه دور
شیر باشد گرگ چوپان های ما
خُفته در بستر چو طوفان های ما
پس رمه محکوم مرگ است ای صنم
بوی یوسف می دهد پیراهنم
در ده دنیا یکی چوپان شدی
سالها بر گوسفندان خان شدی
شیرشان را می گرفت از جانشان
گوسفندان هم برایش جان فشان
روز و شب اندر تلاش و تاب و تب
گاو و خر از جور چوپان جان به لب
جملگی دل بستۀ صدها دروغ
آفتاب عمرشان شد بی فروغ
تن به هر پستی که دانی داده شد
عاقبت گرگی ز چوپان زاده شد
در کنار آن شبان بود او همه
می دریدش بره ای را از رمه
کار هر روز و شبانش بود این
کز دروغی چون فزاید خصم و کین
خصم و کین گر برفزاید در دِهی
جان خویش و گلّه را هم وانِهی
هر دروغی عاقبت روشن شود
آتشِ سوزانِ آن دامن شود
از دُخانش تیره گردد آسمان
بعد از آنَش سینه سوزد آهمان
هرچه هست از نفس بد کردار ماست
گرگ ها هم زادۀ پندار ماست
مخلص ، آن چوپان دِه شد حیله گر
خلق را یک اژدهای هفت سر
مُلک و ناموسِ کسان در چمبره
گشته بر هوشِ کذائییّش غَره
مردم بیچاره را آزار کرد
گرگ را با سگ رفیق و یار کرد
چون مُهیّا دید چوپان کار خویش
مَکرها کرد و دروغی پیش پیش
هر زمان فریاد و واوِیلا نمود
ای خلایق گرگ ها گلّه ربود
پس کجا خفتید اِی صاحب رمه
وقت پیکار چماق است و قَمه
هی به فریاد آمد و بی تاب شد
حیله اش بیدار و عقلش خواب شد
مردم بیچاره می آمد پِی اش
یک شَبان می دید و گاهی ،هِی هِی اش
چند باری هم مِزاح و حیله کرد
مردم دِه را گرفت و پیله کرد
خنده می کرد او به ریش مردمان
مردمی هم بر صعودش نردبان
بازیِ خوبی فراهم دیده بود
مهره شطرنج را خوش چیده بود
غافل از بازیِ گردون می چرید
گرگ ها هم گوسفندان می درید !!!
تا به اینجا گرگ نفسش بود این
زین پس امّا گرگِ دیگر را ببین
چون که چوپان دروغ گو خوار شد
حال و روزش چون شَبان تار شد
مردم نادان به دانایی رسید
خارها بر پای آن چوپان خَلید
گرگ ها از جنس دیگر آمدند
ناگهان بر گلّۀ مردم زدند
خار در پای و دو دیده اشکِ خون
می دویدش در پِیِ مردم کنون
صد هزاران گرگ هم بر گلّه زد
بُرده دارائیِ مردم دیو و دَد
این زمان هرچه بِگُفت او راست بود
کز دروغ قبلی اش می خواست، بود
با فغان و ناله ای فریاد کرد
خویش را از بند نفس آزاد کرد
تا به فریادش رِسد خلق جهان
لابه می کرد آشکارا و نهان
دیگر از مردم ندیدش چون اثر
شد به صحرایی دوان و دربه در
بر سَرَش می زد دو دستی آن شَبان
تا رها گردد ز چنگِ گرگِ ،جان
لیکن امّا دیرتر آمد به خود
از فراز مَکر خود آمد فرود
دیدش اینک گوسفندان گرگ هست
لاجَرَم از کار خود برداشت دست
بود سرهنگی به لیبی یک زمان
همچو چوپان دروغ گو در بیان
گرگ ها در خانه اش پَروَرد او
وَه چه بیدادی در آن کو کرد او
عمرهایی بس عزیزی شد تَبَه
در زمان حُکمران مُشتَبه
گلّه گلّه مردمان را خاک کرد
ناله هایی را سوی افلاک کرد
ظلم او در کلِّ لیبی درگرفت
هر زمان بیداد را از سر گرفت
حرف او بود و زبانِ اسلحه
مُرده دیگر والسلام و فاتحه
عاقبت از ظلم او شد گرگ، خلق
در تنش دیدی دَریده رخت و دَلق ؟
آن همه دارایی و نیرو که داشت
درگذشت و نام بد از خود گذاشت
کلِّ لیبی گرگ شد بر جان او
هم به فرزندان و خانِمانِ او
خورده شد تا استخوانِ دنده اش
صد چو او را چون فَلَک افکنده اش
هیچ کس برجا نماند با دروغ
گردنِ گردن کشان آید به یوغ
چند روزی امتحان باید شوند
راه های مختلف باید روند
خوش به حال آن که راه حق رود
خوش به حال آن که با مردم شود
بود چوپانی به مصری پیش از این
گرگ مردم بود و دندان آتشین
آن قَدَر کشت و درید از برّه ها
خونشان نوشید چون شَبپّره ها
بره ها را چاره جز شورش نبود
متّحد گشتند چون گرگان ، زود
هرکدام از برّه ها شد تیز چنگ
در قفس افتاد چوپان روز جنگ
عاقبت او هم ز میدان شد به در
کز دروغِ دولتش بود این خطر
چون نکردی با رمه او دوستی
کنده شد از آن شَبان هم،پوستی
پس به رویِ دیگری شد خلق او
مصر هم فریاد شد چون مو به مو
نامبارک هم فتاده کوزه ای
کار تاریخ است این ،هر روزه ای
او مبارک آورد بر روی کار
نامبارک می شود چون نفس ، یار
خوش به حال آن شَبانان خدا
هرگز از مردم نگردندی جدا
بی دروغ و پاک و صادق رفته اند
در بهشتِ حضرت او خفته اند
نامشان هم در جهان جاوید هست
پاک باشد کارشان هم از اَلَست
بد به حال روز آن صدّام شد
کِبر و نفسش بر خودش صد، دام شد
بسکه او بر قدرتش مغرور بود
از خدای خلق خود او دور بود
چند روزی طاغی و شیطان شده
آدمی بِنهاد و چون حیوان شده
همچو سگ از ملّتی پاچه گرفت
مثل هیتلر خواست باشد آن خِرِفت
فکر می کرده که ایران خفته است
خود نمی دانست ژاژی گفته است
گرگ شد او حمله بر ایران گرد
پنجه اش در پنجۀ شیران کرد
گرد و خاکی کرده در آوردگاه
چاه ها کند و خود افتادش به چاه
این فَلَک را بین که چون در چاه کرد
هرچه می دانسته از دلخواه کرد
زنده زنده اولش در گور شد
مثل یک موشِ کثیفِ کور شد
بار دیگر شد برون با زور و ضرب
پاره شد پیکر به چنگِ گرگ غرب
گرگِ خود را اینچُنین پرورده بود
هیچ عاقل با خودش این کرده بود ؟
آن دهانی که دروغ و یاوه داشت
روز مرگش صدهزاران لابه داشت
دار فانی دارها برپای کرد
باخت او شطرنج عمر و تخته نَرد
دلقِ چوپانی گرفتندش به زور
یک کفن پوشیده و کردند گور
این سرنجام شَبانان بد است
عاقبت با کلّه افتد کور و مست
دَلقِ چوپانی به هر تن کِی سَزَد
آن تنی را که به هر بادی وَزَد
باد نفسش گر وَزَد درویل شد
باد شهوت گر وزد یالیل شد
ای بنازم عشق چوپانانِ پاک
سنگ بر زیر سر و بستر چو خاک
عاقبت پیغمبرِ حق می شوند
راه حق همراه ملّت می روند
خوش درخشد برتنی تشریفشان
خوش چَرَد هر برّه ای در پیششان
گرگِ نفسش را کِشَد بر سِلسله
تا رها گردد به زیبایی، گَلِه
دشت ها را می نوازد سبزتر
چشم ها را می کند همچون خَزَر
بوستان را چون گلستانی کند
بعد از آن مردانه چوپانی کند
هیچ می دانی چرا پیغمبران ،
اکثراً بودند خود گلّه چران ؟
این که با اخلاق باشند آشنا
هم تحوّل یابدی آن حالنا
حال انسانی تحوّل بایدش
تا که پیغمبر از آن درآیدش
تا که این حال زمینی در سر است
هر شَبان همسایۀ گاو و خر است
چون بَشَر هست و بَشَر باشد به شَّر
پس چه می جویید از او غیر از خطر
چون که چوپانی به معنا می رسد
انجُم و اِستاره گان را می خَرَد
هر شب و روزی کتابش آسمان
می شود آرمگَه اش آن آستان
می شناسد خالق این هست را
بر بدی هرگز نیالد دست را
بعد از آن با مردمان باشد رفیق
جمله با هم باشد این طَیِّ طریق
خاص، امانت دار مردم می شوند
خصم نه ، بَل یار مردم می شوند
سرونازا خوش درخشید این مقال
صحبت دیگر رسید از خو ، خصال
خویِ زشتِ هرکسی گرگِ وِی است
گرگِ بدذات شریعت بدتر است
آن خورَد اندازۀ یک روزه اش
می کِشد از گلّه دیگر پوزه اش
این ولیکن قرن ها دارد قتال
صد دروغ همواره دارد قیل و قال
داستانی از دهِ دنیاست این
هرچه بر ما می رود از ماست این
اینچُنین آمد به پایان مثنوی
پند گیری گر همه خوش بشنوی
شاهد این داستان ها خلق هست
صد هزاران بر شَبانان دلق هست
هر دم از دِه می رسد چوپان نو
می رود آخر به نفسِ خود گِرو
پس دروغ دیگری آرَد پدید
تا تواند گلّۀ مردم درید
هرچه هست از توده ها آید برون
عقل اگر رفت و بجا ماند جنون
از جنون خیری نزاید بَر بَشَر
کلُّ یومً شَرّ باشد سر به سر
عقل را باید بِپَروَرد و فُزود
تاکه از چهرِ جهان زشتی زُدود
بعد از آنش روضۀ رضوان شود
روح بیمار جهان درمان شود
تا که چوپانان نگویندی دروغ
روزگار عمرشان هم با فروغ[/list]
۹۱/۵/۱۹ ۰۹:۰۳
[quote name="نسيم بيداري"]
[b]با سلام خدمت استاد فرهيخته جناب آقاي نائبي؛[/b]

تحصيلات بنده در حوزه ادبيات نيست، [b]فارسي و تركي را به زور متوجه مي شوم،[/b] ولي نمي دانم مطالب سايت صداي ميانه و خصوصاً مطلب (میان شمع و پروانه عاشق کدام است؟) و [b]اشعار جنابعالي[/b] و استاد شاهد و ديگر بزرگواران، چه [b]شعله اي در جانم افكند [/b] كه قادر شدم ابياتي الكن را به نظم در بياورم؟ اگر ممكن باشد فقرات ارسالي را با انفاس عاليه خودتان، غلط گيري و غبار زدايي فرماييد.

جناب آقاي نائبي؛
[b]نمي دانم چگونه از شما تشكر كنم؟[/b]

1-به خاطر افق هاي جديدي كه بر روي ديدگان-به ظاهر بيناي- بنده گشوديد.
2-اجازه مي دهيد در دانشگاه صداي ميانه تلمذ نمايم.
3- به خاطر آنكه -پراكنده گويي هاي- بنده را تحمل و مطالعه و رفع اشكال مي فرماييد.


و اما در مورداينكه فرموده ايد: [b]تقاضا دارم در سایت عضو شوید...[/b]

1-اين نهايت لطف شما در حق بنده است.
2-در اين شهر شايد باشند افرادي كه سعي دارند با وارد آوردن انواع فشارهاي روحي و رواني به لطايف الحيل، شخصيت افراد را ضايع كنند.
3-[b]من از عاقبت كار[/b] و بر ملا شدن هويتم [b]مي ترسم!ولي نه به خاطر اينكه جسم نحيفم معذب شود-[/b] بلكه به خاطر اينكه عده اي كج انديش پس از احراز هويت(!)- [b]بنده را از اندك ارتباط سايبري با جنابعالي و سايرين محروم بكنند.[/b][/quote]

نسيم بيداري!
1 ـ عضويت شما در صداي ميانه به معناي احراز هويت نيست. به همين نام نسيم بيداري و يك ايميل غيرواقعي هم مي توانيد ثبت نام كنيد و از امكانات صداي ميانه استفاده كنيد. با عضو شدن ، چيزهايي در صداي ميانه خواهيد ديد كه قبلاً براي غيراعضا قابل رويت نبود.
2 ـ شاعران بزرگ ابتدا عاشق و عارف واقعي شده اند سپس زبانشان براي تكلم منظوم باز شده است. آنها پاي كلاس عروض و قافيه ننشسته اند. بسيار شاعران مي شناسم كه وقتي از عروض و قافيه صحبت مي كنم حوصله شان مي رود اما اين عروض را به گوش جان نيوشيده اند و آنرا در عمل استفاده مي كنند. غزليات عراقي امام خميني رحمه الله ، اوج عاشق شدن و سپس ناطق شدن است. امام عروض و قافيه نمي دانست ولي يك هجا كم يا زياد در غزليات نابشان نمي بينيد. به قول خودم:
[b]صادق بودم ، عاشق شدم
آنگه چنين ناطق شدم[/b]

من دريغ دارم از اينكه بعضي تذكرات را در كامنت علني بدهم تا خداي ناكرده نمزه 18 شما را نبينند و آن 2 نمره منفي را ببينند. شما مي توانيد شاعري توانمند باشيد.
۹۱/۵/۱۹ ۰۸:۴۰
[quote name="محمدصادق نائبی"]
نسیم بیداری!
باسلام. از مثنوی زیبایتان هم بخاطر بداهه سرایی خوشم آمد هم استخراج مضامین عالی نهفته داستان که از منظر عرفانی تحلیل خوبی از داستان کرده اید.
تقاضا دارم در سایت عضو شوید تا بعضی موارد را بصورت ایمیل داخلی صدای میانه به شما انتقال دهم. حیف است اندک خاشاک روی چشمه زلال درون شما برداشته نشود.
[/quote]

[b]با سلام خدمت استاد فرهيخته جناب آقاي نائبي؛[/b]

تحصيلات بنده در حوزه ادبيات نيست، [b]فارسي و تركي را به زور متوجه مي شوم،[/b] ولي نمي دانم مطالب سايت صداي ميانه و خصوصاً مطلب (میان شمع و پروانه عاشق کدام است؟) و [b]اشعار جنابعالي[/b] و استاد شاهد و ديگر بزرگواران، چه [b]شعله اي در جانم افكند [/b] كه قادر شدم ابياتي الكن را به نظم در بياورم؟ اگر ممكن باشد فقرات ارسالي را با انفاس عاليه خودتان، غلط گيري و غبار زدايي فرماييد.

جناب آقاي نائبي؛
[b]نمي دانم چگونه از شما تشكر كنم؟[/b]

1-به خاطر افق هاي جديدي كه بر روي ديدگان-به ظاهر بيناي- بنده گشوديد.
2-اجازه مي دهيد در دانشگاه صداي ميانه تلمذ نمايم.
3- به خاطر آنكه -پراكنده گويي هاي- بنده را تحمل و مطالعه و رفع اشكال مي فرماييد.


و اما در مورداينكه فرموده ايد: [b]تقاضا دارم در سایت عضو شوید...[/b]

1-اين نهايت لطف شما در حق بنده است.
2-در اين شهر شايد باشند افرادي كه سعي دارند با وارد آوردن انواع فشارهاي روحي و رواني به لطايف الحيل، شخصيت افراد را ضايع كنند.
3-[b]من از عاقبت كار[/b] و بر ملا شدن هويتم [b]مي ترسم!ولي نه به خاطر اينكه جسم نحيفم معذب شود-[/b] بلكه به خاطر اينكه عده اي كج انديش پس از احراز هويت(!)- [b]بنده را از اندك ارتباط سايبري با جنابعالي و سايرين محروم بكنند.[/b]
۹۱/۵/۱۹ ۰۶:۵۳
[quote name="شعردوست"][quote name="محمدصادق نائبی"]
شنیدستم که در دوران دیرین
ز جمله قصه های تلخ و شیرین

شبانی بود در شهر میانه
همان شهر بزرگان زمانه

شبانی که دو صد سودا به سر داشت
دو صد احشام نیکو را به بر داشت

ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
بز و بزغاله و گوساله ، استر
[/quote]


شعر زیبایی است. ولی شبانی و گله داری در محیط های غیر شهری اتفاق می افتد و بهتر می بود به جای شهر میانه بستر قصه را در یکی از روستاهای میانه قرار می دادید تا ارتباط بهتری با شنونده برقرار می کرد. گاو و گوسپند و سگ و خر و بز و بزغاله و گوساله و استر با محیط شهری سنخیت ندارد. به کار بردن کلمه های شهر و شبانی ترکیب جالبی نیست.در دوران دیرین هم میانه شهر نبوده بلکه قریه بوده. شعر شما از نظر ادبی خوب است ولی سروده نسیم بیداری به قصه خانم نادیه سلطانی نزدیکتر است و بهتر با شنونده ارتباط برقرار می کند و جان کلام چوپان دروغگو را به نظم کشیده و دل نشین تر است و در پایان نتیجه گیری خوب و مختصر و مفیدی داشته است. هر چند که ممکن است شعر نسیم بیداری اشکالاتی نیز داشته باشد. اگر شعر شناسان اظهار نظر کنند بهتر خواهد بود.[/quote][list][*]
باسلام مجدد خدمت شعردوست عزيز!
واژه "شهر" را از شعرم حذف كردم و از "كوي ميانه" استفاده كردم. در مواردي هم كه فقط "شهر" بود آنهم بصورت قافيه ، شعر را تغيير دادم. در اينصورت منظور از ميانه تمام ميانه با اطراف و اكنافش هست. ملامحمدباقر خلخالي در همين بحر در مثنوي معروف "تولكو ناغيلي" يا ثعلبيه مي گويد:
[b]بئله نقل ائيله ييب ميرزا فيلاني
كلامي دوغرو دور يوخدور يالاني
كه بير تولكو ديار ايصفاهاندا
[/b]...
كه در اينجا هم غرض از ديار اصفهان نمي تواند همان شهر اصفهان باشد.[/list]
۹۱/۵/۱۸ ۱۹:۲۶
[quote name="نسیم بیداری"]
گر تو را گوش نیوشت، گوش کن!
این سخن شهد معانی، نوش کن!

یک شبانی غافل از خلق و خدا.
بی سبب فریاد می داد و ندا.
[/quote][list][*]
نسیم بیداری!
باسلام. از مثنوی زیبایتان هم بخاطر بداهه سرایی خوشم آمد هم استخراج مضامین عالی نهفته داستان که از منظر عرفانی تحلیل خوبی از داستان کرده اید.
تقاضا دارم در سایت عضو شوید تا بعضی موارد را بصورت ایمیل داخلی صدای میانه به شما انتقال دهم. حیف است اندک خاشاک روی چشمه زلال درون شما برداشته نشود.[/list]
۹۱/۵/۱۸ ۱۹:۲۱
[quote name="شعردوست"][quote name="محمدصادق نائبی"]
شنیدستم که در دوران دیرین
ز جمله قصه های تلخ و شیرین

شبانی بود در شهر میانه
همان شهر بزرگان زمانه

شبانی که دو صد سودا به سر داشت
دو صد احشام نیکو را به بر داشت

ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
بز و بزغاله و گوساله ، استر
[/quote]


شعر زیبایی است. ولی شبانی و گله داری در محیط های غیر شهری اتفاق می افتد و بهتر می بود به جای شهر میانه بستر قصه را در یکی از روستاهای میانه قرار می دادید تا ارتباط بهتری با شنونده برقرار می کرد. گاو و گوسپند و سگ و خر و بز و بزغاله و گوساله و استر با محیط شهری سنخیت ندارد. به کار بردن کلمه های شهر و شبانی ترکیب جالبی نیست.در دوران دیرین هم میانه شهر نبوده بلکه قریه بوده. شعر شما از نظر ادبی خوب است ولی سروده نسیم بیداری به قصه خانم نادیه سلطانی نزدیکتر است و بهتر با شنونده ارتباط برقرار می کند و جان کلام چوپان دروغگو را به نظم کشیده و دل نشین تر است و در پایان نتیجه گیری خوب و مختصر و مفیدی داشته است. هر چند که ممکن است شعر نسیم بیداری اشکالاتی نیز داشته باشد. اگر شعر شناسان اظهار نظر کنند بهتر خواهد بود.[/quote][list][*]
داستان چوپان دروغگو را می شد در یک رباعی هم بست ولی غرض از اطاله آن استخراج پندهایی است که این داستان به ما می دهد که آن شیرزن فرزانه به ما داد.
در مورد شهر میانه نظر دکتر انصاری مقبول است. زندگی مردم شهر میانه تا صد سال پیش هم در کنار تجارت ساده ، روی دامداری و کشاورزی تکیه داشت. بارها هم اشاره کرده ام که چوپان گلّه اش را برای چرا به دشت و دمن و پای کوه می برد.
منظور نظر بنده این بود که شاید بدین طریق خاطره مثبت دیگری از میانه برجا بگذارم ولی نام هر دهی می آوردم فراموش می شد.[/list]
۹۱/۵/۱۸ ۱۹:۱۵
[quote name="دکتر اسماعیل انصاری"]
آقای نائبی ... من احساس می کنم اگر وزن معروف مثنوی یعنی رمل را برمی گزیدید راحتتر بودید تا وزن کنونی هزج. اما به هرحال از وزنهای متعارف در مثنوی نیست و بسیار خوب درآمده است.[/quote]
مثنوی های متعددی مانند مثنوی ثعلبیه ملامحمدباقر خلخالی به ترکی به همین وزن است ولی مثنوی هزج به خاطر دشواری ، نسبت به رمل کمتر است.
آقای نائبی مثنوی اخیرتان شاهکار است. بسط موضوع کوتاه چوپان دروغگو و تشریح اصل داستان و نتیجه گیری های اجتماعی و تربیتی تان بسیار زیبا و در مسیر مثنوی مولوی است. من احساس می کنم اگر وزن معروف مثنوی یعنی رمل را برمی گزیدید راحتتر بودید تا وزن کنونی هزج. اما به هرحال از وزنهای متعارف در مثنوی نیست و بسیار خوب درآمده است.
[quote name="شعردوست"][quote name="محمدصادق نائبی"]
شنیدستم که در دوران دیرین
ز جمله قصه های تلخ و شیرین

شبانی بود در شهر میانه
همان شهر بزرگان زمانه

شبانی که دو صد سودا به سر داشت
دو صد احشام نیکو را به بر داشت

ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
بز و بزغاله و گوساله ، استر
[/quote]


شعر زیبایی است. ولی شبانی و گله داری در محیط های غیر شهری اتفاق می افتد و بهتر می بود به جای شهر میانه بستر قصه را در یکی از روستاهای میانه قرار می دادید تا ارتباط بهتری با شنونده برقرار می کرد. گاو و گوسپند و سگ و خر و بز و بزغاله و گوساله و استر با محیط شهری سنخیت ندارد. به کار بردن کلمه های شهر و شبانی ترکیب جالبی نیست.در دوران دیرین هم میانه شهر نبوده بلکه قریه بوده. شعر شما از نظر ادبی خوب است ولی سروده نسیم بیداری به قصه خانم نادیه سلطانی نزدیکتر است و بهتر با شنونده ارتباط برقرار می کند و جان کلام چوپان دروغگو را به نظم کشیده و دل نشین تر است و در پایان نتیجه گیری خوب و مختصر و مفیدی داشته است. هر چند که ممکن است شعر نسیم بیداری اشکالاتی نیز داشته باشد. اگر شعر شناسان اظهار نظر کنند بهتر خواهد بود.[/quote]
البته وقتی سخن از تاریخ دیرین هست یعنی زندگی اصلی همان دامداری و کشاورزی نه صنعت و تکنولوژی. به هرحال نام میانه را آوردن بهتر از آوردن نام یک روستای گمنام است. در این شعر از یک موضوع منفی تعریفات و تمجیدات خوبی از میانه شده است که هنر آقای نائبی است.
۹۱/۵/۱۸ ۱۸:۲۰
[quote name="محمدصادق نائبی"]
شنیدستم که در دوران دیرین
ز جمله قصه های تلخ و شیرین

شبانی بود در شهر میانه
همان شهر بزرگان زمانه

شبانی که دو صد سودا به سر داشت
دو صد احشام نیکو را به بر داشت

ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
بز و بزغاله و گوساله ، استر
[/quote]


شعر زیبایی است. ولی شبانی و گله داری در محیط های غیر شهری اتفاق می افتد و بهتر می بود به جای شهر میانه بستر قصه را در یکی از روستاهای میانه قرار می دادید تا ارتباط بهتری با شنونده برقرار می کرد. گاو و گوسپند و سگ و خر و بز و بزغاله و گوساله و استر با محیط شهری سنخیت ندارد. به کار بردن کلمه های شهر و شبانی ترکیب جالبی نیست.در دوران دیرین هم میانه شهر نبوده بلکه قریه بوده. شعر شما از نظر ادبی خوب است ولی سروده نسیم بیداری به قصه خانم نادیه سلطانی نزدیکتر است و بهتر با شنونده ارتباط برقرار می کند و جان کلام چوپان دروغگو را به نظم کشیده و دل نشین تر است و در پایان نتیجه گیری خوب و مختصر و مفیدی داشته است. هر چند که ممکن است شعر نسیم بیداری اشکالاتی نیز داشته باشد. اگر شعر شناسان اظهار نظر کنند بهتر خواهد بود.
۹۱/۵/۱۸ ۱۳:۰۵
[quote name="ناديه سلطاني"]من یک پیشنهاد دارم امیدوارم در خدمت اساتید بزرگوارم اسائه ادب نکرده باشم و جای معلم و شاگرد عوض نشده باشد. من پیشنهاد می کنم برای اینکه تنوعی در بحث باشد و قدرت شاعری شاعرانمان دیده شود یک موضوع خاصی را مطرح کنیم و هر کسی توانست آنرا به شعر تبدیل کند. پیشنهاد بنده این است:
داستان چوپان دروغگو بصورت مثنوی در 10 بیت یا بیشتر تا فردا منظوم شود تا خودمان با خواندنش قضاوت کنیم شعر کدام شاعر برتر است.

داستان چوپان دروغگو
[b]
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد : گرگ آمد ! گرگ آمد ! مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند ، اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که چوپان دروغ گفته است .
از قضا روزی گرگی به گله زد چوپان فریاد کرد و کمک خواست ، مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید ، هر چه فریاد زد هیچکس به کمک وی نرفت ،چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.[/b][/quote]
با عرض معذرت بنده 3 روز از دنياي اينترنت قطع بودم ولي همان شب كه پيشنهاد شما را ديدم تا پاسي از شب 60 بيت مثنوي گفتم ولي در اين 3 روز یک مثنوی 99 بیتی با موضوع چوپان دروغگو سرودم كه آنرا تقديم مي كنم:

[list][*]شنیدستم که در دوران دیرین
ز جمله قصه های تلخ و شیرین

شبانی بود در كوي میانه
همان كوي بزرگان زمانه

شبانی که دو صد سودا به سر داشت
دو صد احشام نیکو را به بر داشت

ز گاو و گوسپند و هم سگ و خر
بز و بزغاله و گوساله ، استر

خلايق گلّه را مي ديد در ره
نگو گلّه ، قطاری بی سر و ته

سحرگاهان شبان با گلّه خویش
که می رفتی بسوی درگه خویش

دو صد چشمان حسرت ناک سویش
شبان با باد غبغب در گلویش

که من برتر ز هر خلق خدایم
ز هر پیر و جوانی من جدایم

تمام هستِ مردم ، صد بز من
به سان دانه ای گندم به خرمن

رسیدی چون شبان بر کوه و بر دشت
رها کردی رمه بهر خور و گشت

به غیر از سگ ، نبود او را مصاحب
تو گویی در بیابان گشته راهب

شعاع آفتاب و گرمی تیر
همه خواب و دریغ از هرچه تدبیر

چو صبر و طاقتش از سر به در شد
فریب اهرمن از در به سر شد

نگر در روز روشن ، مهر تابان
دروغ و کذب آن چوپان نادان

سراسیمه سوی مردم دویدش
هراس افتاد بر دل هركه دیدش

زبان ، الکن ؛ بَصَر گرد و دهان باز
به سان ورشکسته یا حشم باز

بگفتا: الغیاث! اهل میانه!
امان از ظلم و از جور زمانه

به فریادم رسید ای مردم گُرد!
که گرگ آمد تمام گلّه را برد

شتابان و هراسان جمله مردان
به سنگ و چوب با خشمي به دندان

دوان گشتند سوی گلّه ، مردم
تو گویی هر یکی یک مرد قلزُم

چو مردم بر سر گلّه رسیدند
شگفتا زآنچه را در گلّه دیدند

به یک سو گلّه ای رام و خرامان
به دیگر سو شبان ، ضحّاک و خندان!

نه گرگی در میان گلّه بوده ست
نه شخصی کاشف این علّه بوده ست

عرق اندر جبین خلق ، ریزان
دروغ و سخره و شوخی چه ارزان

چو مي ديدي همان پنجاه تن یل
نگو یل ، بل همه پاهایشان شَل

خوش آمد آن شبان را این تغافل
ندانست این بود قعر تسافل

گذشت آن ماجرا را چند روزی
نکردندش به سینه کینه توزی

دوبارک آفتاب آن بیابان
ببرد آن طاقت بی طاق چوپان

دگربار آن شبان مردم فریباند
که خلق الله را سوی رمه راند

به چندین طرح و حیلت این حکایت
کرارت شد ، نشد آنرا نهایت

شبان سرخوش از این سرگرمی خویش
ولی کرده دل خلق خدا، ریش

ندانست آن شبان این مکر و حیله
فِتَد او را در اين بافيده فيله

نپاید اندکی جز پنج و شش بار
نماند آن شبان را همره و یار

قضا را بین که از بخت بد او
روان شد گرگ ناجنسی بدان سو

نخوردی هفته ای از لحم حیوان
چنان لاغر که گویا بید لرزان

ز برگ و کاه و جمله خار و خاشاک
بخوردی هر چه می دیده ست در خاک

نمی دانست آن شاهین اقبال
کنون بنشسته بر آن نازنين یال

به ناگه روبروي خود دَمَن ديد
دو صد گلّه روان روي چمن ديد

چونان رعدي ز چشمش نور باريد
ز شوقش خنده اي نه ،بلكه ناليد

روان شد سوي گلّه نرم چون مار
مبادا تا شبان بیند کشد جار

چو چشمان شبان بر گرگ افتاد
تو پنداري كه جان را بر مَلَك داد

دوان شد سوي مردم بار ديگر
هراس افتاده بر چوپان چو اخگر

تني لرزان ، زباني الكن و لال
نبوده ست اينچنين آشفته ، بد حال

به فرياد غريوي كرد: هي ـ هاي
هوار و داد و يا للمسلمين، واي

بگفتا با زباني الكن و گنگ:
شبيخون مي زند آن گلّه ام ، گرگ

يكي خندان ، يكي شاكي ، يكي اخم
هنوز آن سخره ها مانده ست چون زخم

يكي از آن يلان نآمد به ياري
شبان در حسرت و در آه و زاري

شبان در كوي خود نالان و گريان
تمام گلّه شد در دشت تالان

دريد آن گرگ جمله گوسپندان
تلف كرد آن همه گلّه به دندان

تمام گلّه چون از دم هدر شد
فغان و شيون چوپان بتر شد

كه اي اهل ميانه! اين چه رسمي ست؟
مگر بين شما مؤمن كسي نيست؟

مسلماني نباشد اين ، كه كفر است
تمام هستي ام يكباره پربست

"فَلَيسَ مُسلِم" از بهر شما هست
كنون اسلام از آن سينه برون رست

نمي خواهد به دين دل داده باشيد
ولي در زندگي آزاده باشيد

همي گفت و تر چشمش بماليد
ز هر چه نامسلماني است ناليد

يكي زن ، پير و دانا زان جماعت
روان شد سوي چوپان با شجاعت

نه زن بل يك مَلَك در بين مردان
به دانش از همه مردان فروزان

عصاي موسوي را بر زمين كُفت
شنو از آنچه زن بر آن شبان گفت:

كه اي چوپان! به اعمالت نظر كن
ز كذب و حيلت و سخره حذر كن

بلاي جان تو پنج از خطا است
که گر عبرت بگیری خود عطا است

نخست آن عقل بكر و خام در سر
درخت عقل تو بر نه ، دهد شر

چه داند آنکه در عقلش ، ندارد؟
چه بردارد کشاورز ار نکارد؟

نه نی داني که دشتی را نوازي
نه عاشق بوده اي شعری بسازي

گر انسان فاقد علم و هنر بود
چنین انسان ضرر بوده ست و خر سود

بشر نبود چنین انسان که شر باد
ز دست این بشر ، خر برکشد داد

نگو انسان كه كالانعام و بدتر
بود نافع تر از او گاو و استر

دل پاک خدا را ، ایها الناس!
نیآلایید با "وسواس خناس"

خطاي دوّمت كذب و دروغ است
چراغ شخص كاذب بي فروغ است

دروغ از ذهن انس بدنهاد است
بدان "كذب" اي پسر! ام الفساد است

خبايث جملگي در خانه اي هست
دروغ آن خانه را بگشاد و بربست

شنو گفتِ اميرالمؤمنين را
به گوش آويزه كن اين انگبين را:

"اگر خواهي چشي خوش طعم ايمان
دروغ هزله و جدّه تو برهان"

كجا گردند صدق و كذب ، تشريك؟
نشد كاذب به صادق ، نائبي نيك

سوم از آن خطاهايت فريب است
فريبا را گناهي بس نهيب است

فريب و حيله فرزند دروغ است
كه شايد از خود آن پرفروغ است

نداند آنکه خود کوتاه بین است
خدا همواره "خیرالماکرین" است

خطاي چارمت تسخير و تحقير
كه محصولي بُد از فقدان تدبير

تمسخر ، زاده ي مال و منال است
گهي عقده ز اميّد محال است

شبان! "لايَسخَر" انسان دگر را
ملاك حضرت حق هست تقوا

بود علم و هنر ، دين و شريعت
لباس خوش نگار آن طبيعت

رها كن اين همه تبذيل و تسخير
چه آيد مر تو را زينگونه تحقير

كنون خود را بدان در جاي قاضي
همه تحقير و تو شادان و راضي؟

کنون پنجم خطاهايت غرور است
كه شيطان زين سبب از رب به دور است

ز فرزندان اين رذل ار بگويم
تو بيني ثوب خوبي ها بشويم

حسد ، نخوت ، دگر خودبيني و كبر
پراند از دلت هر عشق و هر مهر

غرورت منزوي گرداند از خلق
شرار است اينكه داري غبغب حلق

چونان ديوار ، سدّ راه دانش
نگردد مال و ثروت را فزايش

شبان! معمار هستي را نگر تيز
چه هستي پيش او؟ اي ذره ي ريز!

چه هست اين عُجب و خودبيني درونت؟
رها شو زين غل و زنجير دونت

چو مستغني شدي ، طغيان چه باشد؟
بجاي شكر حق ، عصيان چه باشد؟

تو چوپان با دو بز ، مست غروري
كه شايد بدتر از مست خموري

ز الطافش ، بشر را بهره اي چند
و ليكن اكثراً لايشكرون ند

تو اي چوپان! خداي خويش بشناس
خداي بحر و بر و اين همه ناس

تو زنگار دلت را صيقلي ده
دلت را سوي آن ربّ علي ده

حريم كبريايي باشد اين دل
نباشد جاي رذل و بذل و هر گل

مجو كس را به جرم قهر و كيني
مكافات عمل باشد كه بيني

نهيب زن پيامي بر شبان داد
چو موسي با عصا بر خلق جان داد

عصايش را چو مي كوبيد بر خاك
شبان گربان و جانش سوی افلاك

بلي! القصه! پايان شد حكايت
چنين شيرين شدش اندر نهايت
[/list]

********************
امام حسن عسكرى (ع) : جعلت الخبائث كلها فى بيت و جعل مفتاحها الكذب
امام علي(ع): لا يجد العبد طعم الايمان حتى يترك الكذب هزله وجده
امام علي(ع): الإعجابُ يَمنَعُ الازدِيادَ
قرآن مجيد سوره حجرات آيه 11 : *يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَىٰ أَنْ يَكُونُوا خَيْرًا مِنْهُمْ
امام علي(ع): سکر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سکر الخمور
۹۱/۵/۱۵ ۲۲:۴۳
[quote name="ناديه سلطاني"]من یک پیشنهاد دارم امیدوارم در خدمت اساتید بزرگوارم اسائه ادب نکرده باشم و جای معلم و شاگرد عوض نشده باشد. من پیشنهاد می کنم برای اینکه تنوعی در بحث باشد و قدرت شاعری شاعرانمان دیده شود یک موضوع خاصی را مطرح کنیم و هر کسی توانست آنرا به شعر تبدیل کند. پیشنهاد بنده این است:
داستان چوپان دروغگو بصورت مثنوی در 10 بیت یا بیشتر تا فردا منظوم شود تا خودمان با خواندنش قضاوت کنیم شعر کدام شاعر برتر است.

داستان چوپان دروغگو
[b]
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد : گرگ آمد ! گرگ آمد ! مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند ، اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که چوپان دروغ گفته است .
از قضا روزی گرگی به گله زد چوپان فریاد کرد و کمک خواست ، مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید ، هر چه فریاد زد هیچکس به کمک وی نرفت ،چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.[/b][/quote]

-------
[b]با سلام و ضمن تشکر از خانم نادیه سلطانی؛
و با عرض معذرت و کسب اجازت از محضر بزرگان؛
اگر قصوری در بیان و سکته ای در کلام دیدید، قبلاً پوزش می طلبم![/b]

-------
گر تو را گوش نیوشت، گوش کن!
این سخن شهد معانی، نوش کن!

یک شبانی غافل از خلق و خدا.
بی سبب فریاد می داد و ندا.

عجلوا! ای مردم و ترسان همه!
گرگ آمد! پاره کردَست این رمه!

حیله ها و خدعه ها فریاد کرد.
چند روزی این روش بیداد کرد!

در پی اش خلقی دوان آسیمه سر.
نی بدیدنش ذئب، هیچ اش اثر!

زین سخن از مکر در کار و بدی.
مر شبان را خنده بر لب آمدی!


از قضا گرگی به واقع حمله کرد.
جمله حیوان خلایق، نفله کرد!

بر سر و سینه زنان آهی کشید.
تا سواد قریه او، هی می دوید!

آی مردم! واقعاً گرگ آمدست!
گوسفندانِ همه از دست رفت!

عجز و لابه از کران تا بیکران!
لیک نامد دست یاری از کسان.

آن شبان مر خلق را کذاب بود.
لافزن از فعل خود ناکرده سود!

گرگ را چون فرصتی آمد به دست.
بند بندِ گوسفند از هم گسست!

چون رمه، بی حارس و راعی بدید.
از سر و از دست و پا، خیلی درید!

آن شبان در حیرت فعل اش بماند!
خلق را با غفلتی از خود براند.

گوسفندان را مثالِ خلق دان.
در بدل آن خلق چون آب روان.

گرگِ بد سیرت، مثال نفسِ ماست.
آن شبان، چون رهنمای خلق هاست.

گر به نیکی پی کند او گوسفند.
جمله خلقی در پی او می روند.

گر شبانی، خلق را دل خسته کرد.
در برِ خلق و خدا، او روی زرد.

ور سخن را با دروغ آلوده کرد.
کی دلت را از بدی پالوده کرد؟

[b]چون عنانِ نفسِ من از دست رفت!
گرگِ نفس، مینای روحم را شکست![/b]

-------
[b]نیوش:[/b] امر از نیوشیدن، گوش کن، بشنو.
[b]عجلوا:[/b] عجله کنید.
[b]رمه:[/b] گلۀ ‌گاو وگوسفند.
[b]ذئب:[/b] گرگ.
[b]نفله کردن:[/b] تلف کردن، از بین بردن.
[b]خدعه:[/b] حیله، فریب، نیرنگ.
[b]سواد قریه:[/b] حوالی روستا، کنار دیوارهای روستا.
[b]عجز و لابه:[/b] ناتوانی و التماس کردن.
[b]لاف:[/b] گفتار بیهوده، ادعای باطل.
[b]حارس:[/b] نگهدارنده، پاسبان، نگهبان .
[b]راعی:[/b] چوپان، شبان.
[b]پی کند:[/b] تعقیب کند، دنبال کند.
[b]مینا:[/b] شیشه.
[b]بدل:[/b] جانشین کردن چیزی با چیز دیگر.
[b]کذاب:[/b] بسیار دروغگو.
[b]پالوده کرد:[/b] از غش پاک کرد، صاف کرد.
۹۱/۵/۱۵ ۱۹:۲۰
من یک پیشنهاد دارم امیدوارم در خدمت اساتید بزرگوارم اسائه ادب نکرده باشم و جای معلم و شاگرد عوض نشده باشد. من پیشنهاد می کنم برای اینکه تنوعی در بحث باشد و قدرت شاعری شاعرانمان دیده شود یک موضوع خاصی را مطرح کنیم و هر کسی توانست آنرا به شعر تبدیل کند. پیشنهاد بنده این است:
داستان چوپان دروغگو بصورت مثنوی در 10 بیت یا بیشتر تا فردا منظوم شود تا خودمان با خواندنش قضاوت کنیم شعر کدام شاعر برتر است.

داستان چوپان دروغگو
[b]
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد : گرگ آمد ! گرگ آمد ! مردم برای نجات چوپان و گوسفندان به سوی او می دویدند ، اما چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که چوپان دروغ گفته است .
از قضا روزی گرگی به گله زد چوپان فریاد کرد و کمک خواست ، مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید ، هر چه فریاد زد هیچکس به کمک وی نرفت ،چوپان دروغگو تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.[/b]
۹۱/۵/۱۵ ۱۹:۱۲
تک تک کامنتهای این مطلب در حکم یک مطلب غنی و پرمحتواست. من از خواندن تک تک کامنتها سیر نمی شوم. برایم بسیار زیبا و جذاب است که بطور مستقیم مناظره یا مباحثه یا مشاعره چهره های مطرح شعری را ببینم. راستش من اول باورم نمی شد بداهه سرایی باشند ولی به اقتضای مطالب و موضوعات دیدم واقعاً بداهه گویی است. دست تک تک کامنت گذاران درد نکند. امیدوارم قطع نگردد.
۹۱/۵/۱۲ ۲۰:۵۶
[quote name="دكتر سبحان ناصري"]
هنوز کشف نکرده ام کدام شمس است کدام مولانا
[/quote]
الا ای ناصری ، ای روح و جانم!
طبیب حاذق روح و روانم!

الا ای چشمه پاک محبت
ندیده دارمت از دل ارادت

کمال صادق از اکمل فزاتر
کلامش صادق و از جان فراتر

خوش الحان و خوش اخلاق و شریف او
هم استاد قوافی و ردیف او

مرا او شمس تابان زمان است
نه من بل کلّ آذربایجان است

زبان ترکی اش شیرینتر از قند
زبانهای دگر را کرده در بند

زبان دان و نویسنده ، محقق
بلندآوازه ، شاعر ، مرد عاشق

کجا من در ردیف او نشینم؟!
که من از خرمن او خوشه چینم

بزرگی در کلام او هویداست
مرا خردی هم از اینجا که پیداست

خداوندا! سلامت دار و جاوید
که شمس من شد و بر ملک تابید
۹۱/۵/۱۲ ۲۰:۰۲
[quote name="حافظ شیرازی"] به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گله بود قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست هزار ساحر چون سامریش در گله بود بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن به خنده گفت کی ات با من این معامله بود ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش میان ماه و رخ یار من مقابله بود دهان یار که درمان درد حافظ داشت فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود [/quote] [b]ترجمه منظوم ترکی[/b] گؤروشدو میکده لرده سحر نه مشغله لر وار خروش شاهد و ساقی یانارغی مشعله لر وار اوجالدی عرشه دایاق او کمال حضرت عشقیم بیلیندی ناله نی ده الوولی ولوله لر وار او سؤز کی اوردا دانیشدیق او مشق عشق جنون دان اوزاق دی مدرسه لردن عجیبه مسئله لر وار اورک ده شاکرم اوندان ، او می کی ساقی وئریبدور ولی بو ایری باخیش دان گلایه میز حله لر وار گؤروشدی ساقی گؤروندی بیزیم مقایسه میزدن حیف کی جادو ائدیبلر بو یولدا مین تله لر وار دئدیم کی بیر اؤپوشی سن حوالت ائیله بیزه تئز گولوب دئدی: سیزیلن من بوجور معامله لر وار؟ گؤروشدی اختر بختیم کی خوش نظر حله وار دی یار ایله آی آراسیندا گؤزل مقابله لر وار یار آغزی بال کیمی شیرین، سؤزو ائشیتمه لی دور باخ [b]حافظ[/b]ین سؤزونه سن اگر کی حوصله لر وار چئویردی تورکی یه [b]شاهد [/b]کی درسی خواجه وئریلسین هامی باخیب اوخویاق کی بیلک نه مسئله لر وار
۹۱/۵/۱۲ ۱۳:۵۶
[quote name="دكتر سبحان ناصري"]
هنوز کشف نکرده ام کدام شمس است کدام مولانا
[/quote]
[list][*]
اگر خواهی بدانی زین دو عاشق
که [b]شاهد[/b] شمس باشد یا که [b]صادق[/b]

نه شمس من که شمس شهر ما اوست
نه یک من ، بل هزاری دل بدان سوست

[b]حبیب[/b] آنکه نزاده مثل او دهر
اگر من قطره باشم او بود بحر

نه خوش باشد ورا با من بسنجی
که سنجد تکّه ای مس را به گنجی؟!

[b]حبیب[/b] آنکو چو عمّان سینه او
چونان چشمه دل بی کینه او

تو گویی صد هنرمرد اندر او هست
خدا خشت ورا با صد هنر بست

مُنبّت کاری و پیکرتراشی
خط او را بگویم یا نقاشی؟

من از سازش بگویم یا که آواز؟
که صد بنهفته حرف است اندرین راز

همین [b]شاهد[/b] که بهر من [b]حبیب[/b] است
برای جمله بیماران طبیب است

دلم بگرفته بر تار دو سیمش
"[b]کمان نی[/b]" با نواهای دو نیمش

خداوندا! [b]حبیبم[/b] را نگه دار
درخت دانشش کن مملو از بار[/list]

......................
کمان نی : ساز ابداعی استاد شاهد که هم کمانچه است هم نی ، نه کمانچه است نه نی!
۹۱/۵/۱۱ ۲۰:۴۳
[b]جناب آقای نائبی،[/b]
از اظهار نظر حضرتعالی [b]بسیار متشکرم.[/b]
۹۱/۵/۱۱ ۲۰:۳۲
[quote name="نسیم بیداری"][quote name="محمدصادق نائبی"]
[b]اي به فدايت دل و جان! قافيه را فدا مكن[/b]

[b]جناب نسيم بيداري!
ظاهراً شما دنبال قافيه نخواهيد رفت[/b] لذا قافيه را بدينجا مي آورم.موارد از قافيه را مختصراً ذكر مي كنم:...[/quote]

[b]یا ربّ ارحم.[/b]

در بدایت، جمله با تعویذ حق!
ماه را چون عشق احمد کرد شَق؟

ای بسا ظاهر که او بی مغز شد!
ای خوشا باطن که معنی نغز شد!

محتسب در محکمه، عقلِ حسود!
رشک‌ها بر عشق‌ها آمد وجود!

در [b]«قوافی»[/b] مانده، کارش [b]«مشتبه»[/b]!
کی کند او جمله خلقی [b]«منتبه»[/b]؟

عقل‌ها مر سالکان را حایلند.
سالکان مر عاشقان را نایلند.

[b]«قافیه»[/b] مر فصل را کاه و گل است!
[b]«قافیه»[/b] مر وصل را راهِ دل است!

عشق آمد در طواف خال او!
در تحیر عقل در احوال او!

گر نباشد سرّ حق را [b]«صافیه»[/b]!
کی سزا باشد سخن را [b]«قافیه»[/b] ؟

این ورق سوز دل است؟ یا پاره ایست؟
چون که تنگ آمد [b]«قوافی»[/b]، چاره چیست؟

چون دل عاشق، وفادار دل است!
جسم بی درک معانی، او وِل است!

عاقلان را فیض حق حاصل نشد!
غافلان را قرب ربّ واصل نشد!

کی سخن‌دانی به صدقِ [b]«قافیه»[/b] ست؟
عشق را بندِ [b]«قوافی»[/b]، [b]«نافیه»[/b] ست!

در طریقت، شهد [b]«شاهد»[/b] کامل است.
در حقیقت، حبّ [b]«صادق»[/b] فاضل است.

عمر [b]«او»[/b] در حسرت و در اشتباه!
کی رساند سائلان را انتباه؟

کی شوی انذار حق را مشتری؟
نی رسی بر کبریا چون [b]«خود سری»[/b]!
-------
مراد از [b](مشتبه)[/b] و [b](منتبه)[/b] در بیت چهارم [b]نسیم بیداری[/b] است.
مراد از [b](او)[/b] در بیت چهاردهم، [b]نسیم بیداری[/b] است.
مراد از [b](خود سر)[/b] در بیت آخر، [b]نسیم بیداری[/b] است.[/quote]
جناب نسیم بیداری! من احساس می کنم قافیه را خوب متوجه شده اید چون خطایی در قوافی ندیدم. در تمام قافیه های مثنوی تان حروف قافیه جزو ذات کلمه است و ساختار مشابه ندارند.
لیکن در مصرع "[b]این ورق سوز دل است؟ یا پاره ایست؟[/b]" یک هجا در "است" اضافه است. ضمن آنکه آن چیزی که در ذهنتان هست به خواننده منتقل نمی شود. شما می خواهید بگویید: آیا این سوز دل من است یا کاغذپاره ای بیش نیست؟ می توانستید بگویید:

سوز دل هست این و کاغذ پاره نیست
چون به تنگ آید «قوافی»، چاره چیست؟
۹۱/۵/۱۱ ۲۰:۰۳
قافيه انديشم و دلدار من.
گويدم: منديش جز ديدار من. [b](حضرت مولانا)[/b]

[b]جناب آقای نائبی بزرگوار؛
با سلام و عرض پوزش از بابت اتلاف اوقات گرانقدرتان، [/b]
اگر فرصتی حاصل شد در مورد مثنوی ارسالی بنده (کامنت68) نظر کارشناسی خودتان را بدون ملاحظه و بی رحمانه! از هر حیث(خصوصاً در مورد رعایت قافیه)اعلام فرمایید.
۹۱/۵/۱۱ ۱۹:۳۵
[quote name="محمدصادق نائبی"]
[b]اي به فدايت دل و جان! قافيه را فدا مكن[/b]

[b]جناب نسيم بيداري!
ظاهراً شما دنبال قافيه نخواهيد رفت[/b] لذا قافيه را بدينجا مي آورم.موارد از قافيه را مختصراً ذكر مي كنم:...[/quote]

[b]یا ربّ ارحم.[/b]

در بدایت، جمله با تعویذ حق!
ماه را چون عشق احمد کرد شَق؟

ای بسا ظاهر که او بی مغز شد!
ای خوشا باطن که معنی نغز شد!

محتسب در محکمه، عقلِ حسود!
رشک‌ها بر عشق‌ها آمد وجود!

در [b]«قوافی»[/b] مانده، کارش [b]«مشتبه»[/b]!
کی کند او جمله خلقی [b]«منتبه»[/b]؟

عقل‌ها مر سالکان را حایلند.
سالکان مر عاشقان را نایلند.

[b]«قافیه»[/b] مر فصل را کاه و گل است!
[b]«قافیه»[/b] مر وصل را راهِ دل است!

عشق آمد در طواف خال او!
در تحیر عقل در احوال او!

گر نباشد سرّ حق را [b]«صافیه»[/b]!
کی سزا باشد سخن را [b]«قافیه»[/b] ؟

این ورق سوز دل است؟ یا پاره ایست؟
چون که تنگ آمد [b]«قوافی»[/b]، چاره چیست؟

چون دل عاشق، وفادار دل است!
جسم بی درک معانی، او وِل است!

عاقلان را فیض حق حاصل نشد!
غافلان را قرب ربّ واصل نشد!

کی سخن‌دانی به صدقِ [b]«قافیه»[/b] ست؟
عشق را بندِ [b]«قوافی»[/b]، [b]«نافیه»[/b] ست!

در طریقت، شهد [b]«شاهد»[/b] کامل است.
در حقیقت، حبّ [b]«صادق»[/b] فاضل است.

عمر [b]«او»[/b] در حسرت و در اشتباه!
کی رساند سائلان را انتباه؟

کی شوی انذار حق را مشتری؟
نی رسی بر کبریا چون [b]«خود سری»[/b]!
-------
مراد از [b](مشتبه)[/b] و [b](منتبه)[/b] در بیت چهارم [b]نسیم بیداری[/b] است.
مراد از [b](او)[/b] در بیت چهاردهم، [b]نسیم بیداری[/b] است.
مراد از [b](خود سر)[/b] در بیت آخر، [b]نسیم بیداری[/b] است.
۹۱/۵/۱۱ ۱۱:۲۸
[quote name="نسیم بیداری"][quote name="محمدصادق نائبی"]
...
3 ـ باز به شرح فوق شما اشتباه مي كنيد.
[/quote]

[b]جناب آقای نائبی:[/b]
1-از پاسخگویی ادبی و فنی جناب عالی تشکر می کنم.
2- بنده می دانم در اشتباه هستم، چون شاعر نیستم، عروض و قافیه نخوانده ام و ...
3- شأن شاعری (حافظ-صادق-شاهد) اجل از پرسش بنده بی سواد است و قصدم از طرح چند پرسش، برای دانستن است.

-------

[b]و اما پاسخ خودم(!) به کامنت 61 خودم(!)[/b]

[quote name="حافظ شیراز"]
...
2-ناموس ِ عشق و رونق عشاق می برند
منع ِ جوان و سرزنش [b]پیر می کنند[/b]

3-تشویش ِ وقتِ پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با [b]پیر می کنند[/b]!
...
[/quote]

[b]در ابیات فوق[/b] هم هر چند انتهای هر دو بیت به (پیر می کنند) ختم می شود ولی-به نظر بنده- [b]تکرار از نظر قافیه وجود ندارد، چراکه (پیر) در بیت دوم غزل حافظ به معنای(سالخورده، کلان سال، مسن) است و (پیر) در بیت سوم به معنای(مراد، مرشد، پیر طریقت) است![/b] یعنی(پیر-پیر) در دو بیت بالا کلمات متشابه هستند که تلفظ و نوشتن آنها یکسان ولی معنی آنها متفاوت می باشد.

[b]ولی جناب آقای نائبی؛ [/b]

ظاهراً[b] جنابعالی [/b] در کامنت 63 [b]در پاسخ به کامنت 61 بنده[/b]- در مورد دو بیت فوق الذکر حافظ- در یاد آوری کلمات متشابه دچار سهو شده اید! چرا که [b]فرموده اید:[/b]

[quote name="محمدصادق نائبی"]
... اما [b]آوردن قافيه تكراري (مانند حمايت و حمايت) در يك شعر ، ضعف شاعر است[/b] و يك بار قابل تحمل و قابل اغماض است ليكن تكرار سه باره نشان از عجز شاعر دارد. شاعران بزرگي مانند سعدي و مولوي و حافظ به كرّات از قافيه تكراري (نه ساختار تكراري) استفاده كرده اند ولي بيش از دو تكرار (كه من نديده ام) يك امتياز منفي در ميان شعراست. ...
[/quote]

خداوند شما را حفظ کناد![/quote]
پاسخ شما به سئوال خودتان اشتباه است چراكه پير در هر دو بيت تكراري و عين هم و در معناي پير ، سالخورده ، مجرب ، مرشد است كه همگي يك معنا دارند و جناس نيستند. حرف شما وقتي درست است كه دو بار ميانه بيايد يكي در معناي شهر ميانه و ديگري در معناي وسط.
در مورد توضيحم در مورد تكرار قافيه اشتباه نكرده ام. ضعف حافظ است كه دو بار [b]پير مي كنند[/b] را آورده است ولي اين كار اشتباه نيست بلكه ضعف است. شاعر بايد از تكرار قافيه مشابه پرهيز كند اما شاعران بزرگ هم در اين دام افتاده اند اما شاعر بزرگ قوافي با ساختار مشابه نمي آورد. آوردن قافيه مشابه ضعف است اما آوردن قافيه با ساختار مشابه عيب و جبران ناپذير است.
۹۱/۵/۱۱ ۱۱:۰۷
[quote name="محمدصادق نائبی"]
...
3 ـ باز به شرح فوق شما اشتباه مي كنيد.
[/quote]

[b]جناب آقای نائبی:[/b]
1-از پاسخگویی ادبی و فنی جناب عالی تشکر می کنم.
2- بنده می دانم در اشتباه هستم، چون شاعر نیستم، عروض و قافیه نخوانده ام و ...
3- شأن شاعری (حافظ-صادق-شاهد) اجل از پرسش بنده بی سواد است و قصدم از طرح چند پرسش، برای دانستن است.

-------

[b]و اما پاسخ خودم(!) به کامنت 61 خودم(!)[/b]

[quote name="حافظ شیراز"]
...
2-ناموس ِ عشق و رونق عشاق می برند
منع ِ جوان و سرزنش [b]پیر می کنند[/b]

3-تشویش ِ وقتِ پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با [b]پیر می کنند[/b]!
...
[/quote]

[b]در ابیات فوق[/b] هم هر چند انتهای هر دو بیت به (پیر می کنند) ختم می شود ولی-به نظر بنده- [b]تکرار از نظر قافیه وجود ندارد، چراکه (پیر) در بیت دوم غزل حافظ به معنای(سالخورده، کلان سال، مسن) است و (پیر) در بیت سوم به معنای(مراد، مرشد، پیر طریقت) است![/b] یعنی(پیر-پیر) در دو بیت بالا کلمات متشابه هستند که تلفظ و نوشتن آنها یکسان ولی معنی آنها متفاوت می باشد.

[b]ولی جناب آقای نائبی؛ [/b]

ظاهراً[b] جنابعالی [/b] در کامنت 63 [b]در پاسخ به کامنت 61 بنده[/b]- در مورد دو بیت فوق الذکر حافظ- در یاد آوری کلمات متشابه دچار سهو شده اید! چرا که [b]فرموده اید:[/b]

[quote name="محمدصادق نائبی"]
... اما [b]آوردن قافيه تكراري (مانند حمايت و حمايت) در يك شعر ، ضعف شاعر است[/b] و يك بار قابل تحمل و قابل اغماض است ليكن تكرار سه باره نشان از عجز شاعر دارد. شاعران بزرگي مانند سعدي و مولوي و حافظ به كرّات از قافيه تكراري (نه ساختار تكراري) استفاده كرده اند ولي بيش از دو تكرار (كه من نديده ام) يك امتياز منفي در ميان شعراست. ...
[/quote]

خداوند شما را حفظ کناد!
۹۱/۵/۱۱ ۰۹:۴۳
[quote name="نسيم بيداري"]با عرض سلام و ادب و احترام معدد،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي ذكر و ترجمه شده است:

[quote]
1-دانی که چنگ و عود چه [b]تقریر[/b] می کنند؟
پنهان خورید باده که [b]تعزیر[/b] می کنند!

2-...
3-...

4-گویند: رمز عشق مگوئید و مشنوید!
مشکل حکایتی است که [b]تقریر[/b] می کنند:

5-...

6-صد آبِ رو به نیم ِ نظر می توان خرید؛
خوبان درین معامله [b]تقصیر[/b] می کنند.

7-ما از بُرون ِ پرده گرفتار صد فریب،
تا خود درون ِ پرده چه [b]تدبیر[/b] می کنند!

8-قومی به جِّد و جهد نهادند وصل ِدوست
قومی دِگر حواله به [b]تقدیر[/b] می کنند،

9-فِی الجمله اعتبار مکن بر ثبات هیچ
این کارخانه ئی ست که [b]تغییر[/b] می کنند.

10-مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری، همه [b]تزویر[/b] می کنند![/quote]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما چند پرسش:[/b]

1-با صرف نظر از كلمه تكراري (مي كنند) به عنوان (رديف) در آخر ابيات حافظ، آنچه كه در 8 مورد ماقبل آنها باقي مي ماند [b]كلمات تقرير- تعزیز- تقریر- تقصیر- تدبیر- تقدیر- تغییر- تزویر[/b]است. آيا اينها قافيه محسوب مي شوند؟ اگر قافيه هستند، [b]همه اين كلمات بر وزن و ساختار ثابت (تفعيل) عربي هستند، پس چطور قافيه قرار گرفته اند؟[/b] و يا حداقل قسمتي از قافيه؟

2-[b]در ابيات (يك-چهار-نه) حافظ شيرين سخن، كدام كلمات قافيه هستند؟[/b] آيا [b]كلمه تكراري[/b] (كه) ماقبل كلمات(تـعزير-تقرير-تغيير) [b]مي تواند قافيه باشد؟ [/b] ( با توجه به اينكه در كامنت 51 خطاب به بنده(نسيم بيداري) فرموده ايد: قافيه تكراري، اشتباه است!)

3- [b]وقتي حافظ را با آن دانش لدني، گريزي نبوده[/b] در استفاده از كلمات هم وزن با [b]ساختار ثابت از يك باب (تفعيل)[/b] و ايضاً [b]استفاده از كلمه تكراري[/b](كه) در سه مورد به عنوان قافيه و در يك غزل! [b]آن وقت تكليف بنده روشن نيست؟![/b][/quote]
1 ـ به شرح كامنت 64 نخير مشابه نيستند. اينها بصورت ذاتي مشابه هستند نه ساختاري. مثلاً "خدا ، جدا ، ندا ، صدا" ذاتاً مشابه هستند ولي "خدايم ، مادرم ، كتابم ، دفترم" از نظر ساختاري مشابهند.
2 ـ به شرح فوق قابل استخراج است كه كلمات قافيه صحبح است.
3 ـ باز به شرح فوق شما اشتباه مي كنيد.
۹۱/۵/۱۱ ۰۹:۳۶
[quote name="نسيم بيداري"]با عرض سلام و ادب و احترام،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما يك پرسش:[/b]

1- جناب آقاي حبیب اژدری شاهد، در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي را ترجمه نموده اند، فقط يك بيت آن ذيلاً ذكر مي شود:

[quote]چنگ ايله عود بيليرسيز مي نه تقرير ائله يير؟
باده ني گيزلين ايچين ، گزمه سي تعزير ائله يير[/quote]

آقاي نائبي؛

با توجه به اينكه كلمه تكراري [b](ائله يير)[/b] رديف بوده و نمي تواند قافيه باشد و بنا بر فرمايش شما [b](تقرير) و (تعزير) نيز بر باب (تفعيل ) بوده و ساختار يكسان دارند[/b] و نمي توانند قافيه باشد! [b]در بيت فوق(ترجمه اقاي شاهد) قافيه كدام است؟[/b][/quote]
مگر تقرير و تعذير و تدبير و تدبير در قافيه داراي ساختار مشابه هستند؟!
لطفاً عنايت بيشتري بكنيد: قافيه نبايد در ساختار مشابه آورده شود. مثلا: كسالت ، نجابت ، صدارت ، شهامت. همه اينها در يك ساختار ثابت فعالت ساخته شده اند كه "فعل" در انتهاي ساختار نيست و "ا ـ ت" در انتهاي "فعالت" براي هزاران لغت مي تواند تكرار شود. آيا "ات" مي تواند قافيه باشد؟ نه! هرگز! براي اينكه ريشه اين چهار لغت "كسل ، نجب ، صدر ، شهم" است كه هيچ تشابهي با هم ندارند و فقط در يك ساختار مشابه مانند "فعالت" مشابه هم خواهند بود و اگر قرار باشد به مفعول تبديل شود آن حرف "ل" در آخر ريشه خود را نشان خواهد داد و اين كلمات بصورت "مكسول ، منجوب ، مصدور ، مشهوم" درخواهند آمد. آيا مشابه هستند؟ نه!‌هرگز!
ولي اگر ريشه هايي مانند "قرر ، قدر ، عزر ، كسر و ..." را كه با هنر شاعر در يك رشته چيده شده اند به هر وزن عربي ببريم ساختار قافيه اي مي توانند داشته باشند. مانند وزن تفعيل: تقرير ، تقدير ، تعزير ، تكسير. يا حتي در وزن مفعول: مقرور ، مقدور ، معزور ، مكسور. يا حتي پراكنده از وزنهاي مختلف مانند: تقدير ، اكسير.

الغرض! اگر شاعر واژه هايي كشف كند كه ذاتاً مشابه هم هستند نه ساختاري ، اين كار هنر شاعر است. آنچه مي گوييد تشابه ذاتي است نه ساختاري.
۹۱/۵/۱۱ ۰۹:۲۴
[quote name="نسيم بيداري"]با عرض سلام و ادب و احترام مجدد،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي ذكر و ترجمه شده است:

[quote]
1-...

2-ناموس ِ عشق و رونق عشاق می برند
منع ِ جوان و سرزنش [b]پیر می کنند[/b]

3-تشویش ِ وقتِ پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با [b]پیر می کنند[/b]!

4-...
5-...
6-...
7-...
8-...
9-...
10-...
[/quote]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما يك پرسش:[/b]

1-[b]در ابيات دوم و سوم حافظ شيرين سخن، كدام كلمات قافيه هستند؟[/b] ( با توجه به اينكه در كامنت 51 خطاب به بنده(نسيم بيداري) فرموده ايد، قافيه تكراري، اشتباه است!)[/quote]
[list][*]منظور شما كامنت 54 هست نه 52! آوردن قافيه با ساختار مشابه مانند مذكور مسبوق كاملاً‌اشتباه است (مانند حمايت و صلابت) اما آوردن قافيه تكراري (مانند حمايت و حمايت) در يك شعر ، ضعف شاعر است و يك بار قابل تحمل و قابل اغماض است ليكن تكرار سه باره نشان از عجز شاعر دارد. شاعران بزرگي مانند سعدي و مولوي و حافظ به كرّات از قافيه تكراري (نه ساختار تكراري) استفاده كرده اند ولي بيش از دو تكرار (كه من نديده ام) يك امتياز منفي در ميان شعراست.
آنچه در شعرشناسي تطبيقي روي آنها دست مي گذاريم همين موارد است وگرنه ذات شعر سروده شده از جانب مولوي يا سعدي بايد هم زيبا و دلنشين باشد ولي وقتي هنر رديف چيني ، قافيه سازي ، بحور عروضي ، مطلع الشعر ، شاه بيت ، ختم شعر ، تسلسل و انسجام موضوعي و غيرهم را تطبيق و قياس مي كنيم به يافته هايي مي رسيم كه نشان مي دهد مولوي كجا و ديگران كجا؟[/list]
۹۱/۵/۱۱ ۰۹:۲۲
با عرض سلام و ادب و احترام معدد،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي ذكر و ترجمه شده است:

[quote]
1-دانی که چنگ و عود چه [b]تقریر[/b] می کنند؟
پنهان خورید باده که [b]تعزیر[/b] می کنند!

2-...
3-...

4-گویند: رمز عشق مگوئید و مشنوید!
مشکل حکایتی است که [b]تقریر[/b] می کنند:

5-...

6-صد آبِ رو به نیم ِ نظر می توان خرید؛
خوبان درین معامله [b]تقصیر[/b] می کنند.

7-ما از بُرون ِ پرده گرفتار صد فریب،
تا خود درون ِ پرده چه [b]تدبیر[/b] می کنند!

8-قومی به جِّد و جهد نهادند وصل ِدوست
قومی دِگر حواله به [b]تقدیر[/b] می کنند،

9-فِی الجمله اعتبار مکن بر ثبات هیچ
این کارخانه ئی ست که [b]تغییر[/b] می کنند.

10-مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری، همه [b]تزویر[/b] می کنند![/quote]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما چند پرسش:[/b]

1-با صرف نظر از كلمه تكراري (مي كنند) به عنوان (رديف) در آخر ابيات حافظ، آنچه كه در 8 مورد ماقبل آنها باقي مي ماند [b]كلمات تقرير- تعزیز- تقریر- تقصیر- تدبیر- تقدیر- تغییر- تزویر[/b]است. آيا اينها قافيه محسوب مي شوند؟ اگر قافيه هستند، [b]همه اين كلمات بر وزن و ساختار ثابت (تفعيل) عربي هستند، پس چطور قافيه قرار گرفته اند؟[/b] و يا حداقل قسمتي از قافيه؟

2-[b]در ابيات (يك-چهار-نه) حافظ شيرين سخن، كدام كلمات قافيه هستند؟[/b] آيا [b]كلمه تكراري[/b] (كه) ماقبل كلمات(تـعزير-تقرير-تغيير) [b]مي تواند قافيه باشد؟ [/b] ( با توجه به اينكه در كامنت 51 خطاب به بنده(نسيم بيداري) فرموده ايد: قافيه تكراري، اشتباه است!)

3- [b]وقتي حافظ را با آن دانش لدني، گريزي نبوده[/b] در استفاده از كلمات هم وزن با [b]ساختار ثابت از يك باب (تفعيل)[/b] و ايضاً [b]استفاده از كلمه تكراري[/b](كه) در سه مورد به عنوان قافيه و در يك غزل! [b]آن وقت تكليف بنده روشن نيست؟![/b]
۹۱/۵/۱۱ ۰۹:۰۲
با عرض سلام و ادب و احترام مجدد،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي ذكر و ترجمه شده است:

[quote]
1-...

2-ناموس ِ عشق و رونق عشاق می برند
منع ِ جوان و سرزنش [b]پیر می کنند[/b]

3-تشویش ِ وقتِ پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با [b]پیر می کنند[/b]!

4-...
5-...
6-...
7-...
8-...
9-...
10-...
[/quote]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما يك پرسش:[/b]

1-[b]در ابيات دوم و سوم حافظ شيرين سخن، كدام كلمات قافيه هستند؟[/b] ( با توجه به اينكه در كامنت 51 خطاب به بنده(نسيم بيداري) فرموده ايد، قافيه تكراري، اشتباه است!)
۹۱/۵/۱۱ ۰۸:۴۷
با عرض سلام و ادب و احترام،

[b]جناب آقاي نائبي از پاسخگويي و الطاف شما تشكر مي كنم.[/b]

[b]آقاي نائبي فرموده ايد:[/b]

[quote]
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. [b]موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.[/b]

2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. ...[b]آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه![/b] براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما...[/quote]

-------

[b]اما يك پرسش:[/b]

1- جناب آقاي حبیب اژدری شاهد، در كامنت 52 غزلي از خواجه حافظ شيرازي را ترجمه نموده اند، فقط يك بيت آن ذيلاً ذكر مي شود:

[quote]چنگ ايله عود بيليرسيز مي نه تقرير ائله يير؟
باده ني گيزلين ايچين ، گزمه سي تعزير ائله يير[/quote]

آقاي نائبي؛

با توجه به اينكه كلمه تكراري [b](ائله يير)[/b] رديف بوده و نمي تواند قافيه باشد و بنا بر فرمايش شما [b](تقرير) و (تعزير) نيز بر باب (تفعيل ) بوده و ساختار يكسان دارند[/b] و نمي توانند قافيه باشد! [b]در بيت فوق(ترجمه اقاي شاهد) قافيه كدام است؟[/b]
۹۱/۵/۱۱ ۰۶:۰۳
[quote name="نسیم بیداری"]
[b]با سلام و عرض ادب؛
جناب آقای نائبی؛[/b]

از اظهار لطف شما در کامنت 53 شرمنده شدم. [b]از اینکه با صرف وقت ارزشمند خود، اشتباهات بنده را متذکر شدید- و یا خواهید شد- بسیار سپاسگزارم![/b]

[b]ترجمه غزل[/b] فوق-با انجام اصلاحاتی- [b]مجدداً ارسال می شود.[/b] امیدوارم نسبت به ترجمه اولی، آبرومندانه تر باشد. بنده را از تذکرات عالمانه خودتان بی بهره نگردانید.

[b]ترجمه عزل سعدی:[/b]

قاتماز اوزینی عشقه، گر اولسا آییق هر کیم
چاتماز چاتینی عقله، گر وارسا شیرین طبعیم!

وئرسم اوره گی الدن، چوخ معنی یه میداندی
توتماز بورانی عاشیق، عوقبانی توتوب گؤیلیم!

گر سیل بلا گلسه، یوخ فیکری قاچا عاشیق
اوخ یاغسا یاغیشلار تک، چاتماز سپره فهمیم!

تکجه نه منم تکجه، آل ویرچی بو منزیلده!
لبده بو قدر شیرین؟! حیراندی منیم عقلیم!

جان سیز اولان عاشیقلر، چاتماز نه قدر قاچسا
مین حیله واریم وصله، یار اولسا منه بختیم!

قووسون منی عادیل سن، توتسون منی فاضیل سن
قاچسام ولی دردون دن، پس هاردا قالار قدریم!؟

باغلاندی یولیم سنده! سالدون اوره گی بنده!
نه اوتلار الولاندی؟ چون سندن اولوب سئیریم

[b]سعدی[/b] الینی اوزمز، او صورت زیبادن
ال بیزدن اتک سندن، آرتیرما منیم دردیم!


[b]تکمله نسیم بیداری:[/b]

سَن قافیه آختارما، سالما اوزووی درده!
[b]«صادق»[/b] اوزی عاشیقدی، یورما اونی دلبندیم!
-------
سَن: نسیم بیداری[/quote]

[b]اي به فدايت دل و جان! قافيه را فدا مكن
[/b]

[list][*]
جناب نسيم بيداري!
ظاهراً شما دنبال قافيه نخواهيد رفت لذا قافيه را بدينجا مي آورم.موارد از قافيه را مختصراً ذكر مي كنم:
1 ـ قافيه حرف يا حروف تكراري انتهاي مصرع يا بيت است كه از نظر ساختاري مشابه هم نيستند. موارد تكراري و مشابه را به عنوان رديف مي شناسيم.
2 ـ قوافي (قافيه هاي) شعر نبايد از يك سلسله مشابه ايجاد شوند. مثلاً "يم" در انتهاي ابيات شما در "بختيم ، عقليم ، درديم و قدريم" نمي تواند قافيه باشد چراكه همگي ضمير متصل ملكي هستند يعني "بخت من ، عقل من ، قدر من ، درد من". لذا اين را كنار مي گذاريم تا به قافيه برسيم. قافيه هاي شما در كلمات زير كو؟ : "بخت ، عقل ، درد ، قدر". اگر قرار باشد "يم" را به عنوان قافيه بپذيريم هزاران بيت مي توان سرود و انتهاي كلمات اين را آورد. هنر شاعري در تسخير همين كلمات مشابه و غيرمتجانس است. آيا در شعر فارسي انتهاي ابيات مي تواند چنين باشند: "حمايت ، ندامت ، نهايت ، صدارت و ..."؟ نه! براي اينكه همه اين كلمات از ساختار ثابت "فعالت" عربي ساخته شده و صدها لغت مشابه مي توان با اين فرمول ساخت. اما مي توان انتهاي ابيات را مختوم كرد به : "حمايت ، آيت ، خدايت و ..." براي اينكه هيچكدام در ساختار مشابه نيستند. در شعر شما "يم" در تركيباتي مثل زير مي تواند قافيه باشد:
"درديم ، كيم ، سيم ، بيم ، اقليم و ..."[/list]
۹۱/۵/۱۰ ۲۱:۲۰
از دید تخصصی خود و روانکاوانه به دو چهره مطرح و محبوب شهرمان آقایان نائبی و شاهد نگاه می کنم و رموز و اسراری دستم می آید که علاقه دارم بازگو کنم و امیدوارم مانند کامنت سابقم قرنطینه نشود:
1 ـ انتقاد دو شخصیت علمی و هنری به دور از هر نوع مغلطه و توجیه است و به راحتی از هم انتقاد سخت می کنند و به راحتی آن انتقاد را می پذیرند و دائماً در حال تمجید و تحمید هم هستند هرچند هیچکس از دیگری کمتر نیست. این نوع انتقاد و مباحثه از جامعه ما رخت بسته و سالهاست که چنین جدلی نمی بینیم. محتوای این مباحثه می تواند الگویی برای سیاسیون باشد که سیاه را سفید و سفید را سیاه می نمایانند.
2 ـ سبب این مباحثه سالم و انتقادپذیری طرفین در شخصیت پر و کامل این دو هست که انتقاد را به معنای تحقیر و تخریب نمی دانند بلکه آنرا پلکان صعود برای مرحله ای دیگر می دانند. در میان سیاسیون می بینیم که به محض انتقاد ، منتقدالیه روی غلط خود اصرار و پافشاری می کند.
3 ـ سبب انس و الفت این دو شمس و مولانا (که هنوز کشف نکرده ام کدام شمس است کدام مولانا) تشابه شخصیتی این دو هست. هر دو چهره دارای زوایای پنهان و آشکار علمی و هنری با تنوع زیاد و تشابه کم هستند. از رشته تخصصی کلاسیک خود تا رشته های ادبی و هنری و مطالعات وسیع در زمینه های مختلف. این نوع افراد در شمار یک در ده هزار هستند. چنین افرادی به اقتضای شرایط زاویه های شخصیتی خود را بروز می دهند چنانکه مهندس نائبی را همین اخیراً متوجه شدیم که اینقدر نبوغ شعری دارند و اینقدر بداهه گو هستند. بدیهی است که ارتباط روحی و کاری چنین دو شخصیتی با ارتباط دو شخص ساده باید تفاوت داشته باشد.
4 ـ در بعضی کامنتهایی که من می خواندم انتظار داشتم پاسخی از مقابل نباشد و موجب دلرنجی باشد اما مقابل با دوچندان لطف و ارادت وارد می شود. آدمهای ضعیف چنین رفتاری ندارند.
5 ـ بالاترین هنر این دو شخصیت روح بلند آنهاست که با علم و هنر به آن رسیده اند و مانند شمعی می توانند مایه برکت جامعه باشند به شرطی که جامعه بتواند از آنها استفاده کند.
۹۱/۵/۱۰ ۲۰:۳۷
[quote name="غزلی از سعدی"]
هشیارکسی باید، کَز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی
گر هر دو جهان باشد، در پای یکی ریزد

گر سیلِ عِقاب آید، شوریده نَیَندیشد
ور تیرِ بَلا بارَد، دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا
عشقِ لبِ شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فَن سازم تا برخورم از وصلت؟
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بِستیزد

فضلست اَگَرَم خوانی، عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن، کز زجرِ تو بُگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

[b]سعدی[/b] نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی، در دامنت آویزد!
[/quote]

[b]با سلام و عرض ادب؛
جناب آقای نائبی؛[/b]

از اظهار لطف شما در کامنت 53 شرمنده شدم. [b]از اینکه با صرف وقت ارزشمند خود، اشتباهات بنده را متذکر شدید- و یا خواهید شد- بسیار سپاسگزارم![/b]

[b]ترجمه غزل[/b] فوق-با انجام اصلاحاتی- [b]مجدداً ارسال می شود.[/b] امیدوارم نسبت به ترجمه اولی، آبرومندانه تر باشد. بنده را از تذکرات عالمانه خودتان بی بهره نگردانید.

[b]ترجمه عزل سعدی:[/b]

قاتماز اوزینی عشقه، گر اولسا آییق هر کیم
چاتماز چاتینی عقله، گر وارسا شیرین طبعیم!

وئرسم اوره گی الدن، چوخ معنی یه میداندی
توتماز بورانی عاشیق، عوقبانی توتوب گؤیلیم!

گر سیل بلا گلسه، یوخ فیکری قاچا عاشیق
اوخ یاغسا یاغیشلار تک، چاتماز سپره فهمیم!

تکجه نه منم تکجه، آل ویرچی بو منزیلده!
لبده بو قدر شیرین؟! حیراندی منیم عقلیم!

جان سیز اولان عاشیقلر، چاتماز نه قدر قاچسا
مین حیله واریم وصله، یار اولسا منه بختیم!

قووسون منی عادیل سن، توتسون منی فاضیل سن
قاچسام ولی دردون دن، پس هاردا قالار قدریم!؟

باغلاندی یولیم سنده! سالدون اوره گی بنده!
نه اوتلار الولاندی؟ چون سندن اولوب سئیریم

[b]سعدی[/b] الینی اوزمز، او صورت زیبادن
ال بیزدن اتک سندن، آرتیرما منیم دردیم!


[b]تکمله نسیم بیداری:[/b]

سَن قافیه آختارما، سالما اوزووی درده!
[b]«صادق»[/b] اوزی عاشیقدی، یورما اونی دلبندیم!
-------
سَن: نسیم بیداری
۹۱/۵/۸ ۱۷:۳۲
[img]http://www.eeefaculty.com/forum/attachment.php?attachmentid=5356&d=1325931574&thumb=1[/img]

[b]ترجمه منظوم سوره الحمد به ترکی[/b]

[list][*]بسم الله الرحمن الرحیم
بو عالملرین ربّینه چوخ اؤیود (1) (آژین لا یارین چلبینه چوخ اؤیود)*
باغیشلی اسیرگک ربه چوخ اؤیود (2)

او کی دین گونه ، سون گونه دیر یییَه (3)
"گئدیب عجز ائدک باشقاسینا نیه؟!"

هامی یالنیز ائتدیک عبادت سنه
سنه استعانت ائدیریک یئنه (4)

بیزه دوغرو یول ایندی گؤسترگیلن (5)
او نعمت وئریلمیشلره ایرگیلن

نه مغضوب اولونموش کَدَر یوللارا
نه شیطان تک آزغین گئدر یوللارا

صدق الله العلی العظیم
[/list]...................
گیومه ایچینده اولانلار قرآن دا یوخ
* ایکینجی منظوم اصیل تورکجه دیر آمما بیرنجی منظوم عامه دیر. آژین دونیا دی و یارین آخرت دی.
** چتین سؤزلر: ایرمک = یئتیشدیرمک ، آژین = دنیا ، یارین = قیامت ، باغیشلی = رحمان ، اسیرگک = رحیم ، ایرمک = یئتیشمک
۹۱/۵/۸ ۱۷:۱۳
[img]http://msh-02.persiangig.com/Photo%20Islamy/1%20%20%D8%B3%D9%88%D8%B1%D8%A9%20%D8%A7%D9%84%D9%86%D9%91%D8%A7%D8%B3.jpg[/img]
[b]ترجمه منظوم سوره الناس به ترکی[/b]

بسم الله الرحمن الرحیم
دئگیل کی سیغیندیم اولوس ربّینه (1)
اولوس شاهینه (2) هم اولوس چلبینه (3)

او گیزلین گلن آلدانیش دان سیغین (4)
او وسواسی کؤنلونده ائتمه ییغین (!)

او کی گیزلیجه انسانی آلدادار (5)
اونون جینسی جنّ ایله انسان اولار (6)
صدق الله العلی العظیم[/list]
۹۱/۵/۸ ۱۱:۳۸
[quote name="حافظ شيرازي"]
دانی که چنگ و عود چه تقریر می کنند؟
پنهان خورید باده که تعزیز می کنند!
ناموس ِ عشق و رونق عشاق می برند
منع ِ جوان و سرزنش پیر می کنند
تشویش ِ وقتِ پیر مغان می دهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر می کنند!
گویند: رمز عشق مگوئید و مشنوید!
مشکل حکایتی است که تقریر می کنند:
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و، هنوز
باطل درین خیال که اکسیر می کنند!
صد آبِ رو به نیم ِ نظر می توان خرید؛
خوبان درین معامله تقصیر می کنند.
ما از بُرون ِ پرده گرفتار صد فریب،
تا خود درون ِ پرده چه تدبیر می کنند!
قومی به جِّد و جهد نهادند وصل ِدوست
قومی دِگر حواله به تقدیر می کنند،
فِی الجمله اعتبار مکن بر ثبات هیچ
این کارخانه ئی ست که تغییر می کنند.
مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری، همه تزویر می کنند![/quote]

چنگ ايله عود بيليرسيز مي نه تقرير ائله يير؟
باده ني گيزلين ايچين ، گزمه سي تعزير ائله يير

عشق و ناموس ايله عشّاقي ساليب رونق دن
قوجاني خانه نشين ، گنجي ده تحقير ائله يير

قارا بير قلبيدن آرتيق گَلَري يوخدي ولي
ائله باطيل دانيشير چوخليدا تزوير ائله يير

اؤز خيالينده اولوب عالم داناي جهان
قوم نادان دا دئيير سانكي او اكسير ائله يير

عشقدن بير كلمه يازسان ـ ائشيتسن يانيسان
بيزلره بير بئله دوزخ داها تفسير ائله يير

بيز ائشيكدن باخيريق آلدانيريق پوچ سؤزونه
هامي سي بيزدن ايچون دالدادا تدبير ائله يير

قورخودان عارف بيچاره سؤزون گيزلي دئيير
بي سواد تولكولري جامعه ده شير ائله يير

هنرين يوخدي داها ارزشي بو فرقه لره
او كي انسان دي بيلير كيم دي كي تقصير ائله يير

خوش زمانين حالينا دونيادا يوخ دور ثباتي
اعتماد يوخ دو بو دورانه كي تغيير ائله يير

حافظين ايچ سؤزو دور ياخشي دئييب هامّي يا: ايچ!
ياخشي باخساق هامي يا آشكارا تزوير ائله يير

"[b]شاهد[/b]ين سورغوسو چوخ دور ، جاوابی یوخدو ولی
بو "[b]فلک[/b]" دوز جاوابا گولمه لي تأخير ائله يير"
۹۱/۵/۸ ۰۹:۵۸
[quote name="نسیم بیداری"]
گر اولسا آییق هر کس، عشقین خبرین آلماز
طبعیم نه قدر شیرین، هئچ عقلی باشا سالماز!

وِئرسم اؤره گی الدن، چوخ معنی یه میدان دی
عوقبانی توتوب گؤیلیم، عاشیق بورا آلانماز!

گر سیل بلا گؤرسه، یوخ فیکری قاچا عاشیق
اوخ یاغسا یاغیشلار تک، مجنونی قاچیردانماز!

تکجه نه منم تکجه آل وئرچی بو منزیلده
یاندیردی منی لب لر، شیرین سخنون چوخ ساز!

من بی هنر بدبخت! مین حیله واریم وصله
جان سیز اولان عاشیقلر، قاچسا نه قدر چاتماز!

قووسون منی عادیل سن، توتسون منی فاضیل سن
قاچسا ولی دردون دن، قدرون دن اثر تاپماز!

باغلاندی یولیم سنده، سالدون اؤره گی بنده!
سن سئیره چیخان یئرده، نه اوتلار الولانماز؟!

سعدی الینی اوزمز، او صورت زیبا دن
ال بیزدن اتک سندن، گل چکمه نظر بیر آز!
[/quote][list][*]
نسيم بيداري!
باسلام. بسيار زيبا و قريب به واقع ترجمه منظوم كرده ايد و واقعاً ترديد دارم ان قلتي روي آن بگذارم ولي به رسم يادگيري مواردي را متذكر مي شوم:
1 ـ در متن شما تنها در اصلاح نگارش تركي دست بردم. بهتر است نگارش حروف و املاي صحيح واژگان را ياد بگيريد عطف به توصيه مسبوق.
2 ـ قافيه شما صحيح نيست. اگر قافيه تان "از" است كه طبق بيت آخر بايد هم همين باشد ، از 9 قافيه شما 7 قافيه تكراري و اشتباه است. عطف به توصيه مسبوق "قافيه جامي" را مطالعه كنيد.
3 ـ به زيبايي وزن شعر را تا آخر حفظ كرده ايد. تحسين برانگيز بود.[/list]
۹۱/۵/۷ ۲۱:۳۵
[quote name="محمدصادق نائبی"]باسلام مجدد خدمت استاد شاهد و همشهریان با ذوق ، باکسب اجازه از دوستان ، مسیر مشاعره را به ترجمه سوق می دهم. [b]از همه دوستان تقاضا دارم شعری از فارسی را به ترکی منظوم کنند تا بهره ببریم.[/b] بنده غزلی از شیخ اجل استاد غزل سعدی شیراز را به ترکی منظوم کرده ام که در ترجمه بحر شعر فارسی را تغییر داده ام چراکه این وزن برای لغات ترکی مناسب نبود:
[/quote]

[b]با سلام و عرض ادب؛[/b]
هر چند شعر دیگری را در نظر داشتم ارسال کنم، ولی [b]اطاعت امر «صادق» کردم.[/b] اگر از نظر صائبِ صادق بهره بگیرم، باعث افتخار خواهد بود.

[quote name="غزلی از سعدی"]

هشیارکسی باید، کَز عشق بپرهیزد
وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی
گر هر دو جهان باشد، در پای یکی ریزد

گر سیلِ عِقاب آید، شوریده نَیَندیشد
ور تیرِ بَلا بارَد، دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا
عشقِ لبِ شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فَن سازم تا برخورم از وصلت؟
بی‌مایه زبون باشد هر چند که بِستیزد

فضلست اَگَرَم خوانی، عدلست اگرم رانی
قدر تو نداند آن، کز زجرِ تو بُگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم
جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

[b]سعدی[/b] نظر از رویت کوته نکند هرگز
ور روی بگردانی، در دامنت آویزد!
[/quote]

گر اولسا آییق هر کس، عشقین خبرین آلماز
طبعیم نه قدر شیرین، هئچ عقلی باشا سالماز!

وِئرسم اؤره گی الدن، چوخ معنی یه میدان دی
عوقبانی توتوب گؤیلیم، عاشیق بورا آلانماز!

گر سیل بلا گؤرسه، یوخ فیکری قاچا عاشیق
اوخ یاغسا یاغیشلار تک، مجنونی قاچیردانماز!

تکجه نه منم تکجه آل وئرچی بو منزیلده
یاندیردی منی لب لر، شیرین سخنون چوخ ساز!

من بی هنر بدبخت! مین حیله واریم وصله
جان سیز اولان عاشیقلر، قاچسا نه قدر چاتماز!

قووسون منی عادیل سن، توتسون منی فاضیل سن
قاچسا ولی دردون دن، قدرون دن اثر تاپماز!

باغلاندی یولیم سنده، سالدون اؤره گی بنده!
سن سئیره چیخان یئرده، نه اوتلار الولانماز؟!

[b]سعدی[/b] الینی اوزمز، او صورت زیبا دن
ال بیزدن اتک سندن، گل چکمه نظر بیر آز!

-------
( بؤرا: این دنیا)
۹۱/۵/۷ ۱۹:۰۳
باسلام مجدد خدمت استاد شاهد و همشهریان با ذوق ، باکسب اجازه از دوستان ، مسیر مشاعره را به ترجمه سوق می دهم. از همه دوستان تقاضا دارم شعری از فارسی را به ترکی منظوم کنند تا بهره ببریم. بنده غزلی از شیخ اجل استاد غزل سعدی شیراز را به ترکی منظوم کرده ام که در ترجمه بحر شعر فارسی را تغییر داده ام چراکه این وزن برای لغات ترکی مناسب نبود:


[quote]
ای صبر! پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار

برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
یارب ز من چه خاست که بی من نشست یار

در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار

چون قامتم کمان صفت از غم خمیده دید
چون تیر ناگهان ز کنارم بجست یار

سعدی به بندگیش کمر بسته‌ای ولیک
منت منه که طرفی از این برنبست یار

اکنون که بی‌وفایی یارت درست شد
در دل شکن امید که پیمان شکست یار [/quote]
[list][*]
دؤزوم! ال ساخلا ، یار سیندیردی ایلقار
ایش الدن چیخدی آمما گلمه دی یار

کؤنولدن آه چیخیر ، گؤزدن آخیر قان
نه ائتدیم کی او مندن اولدو اوجقار

منیم سئوگیمله یار اولماز زر و سیم
گؤزومدن یاش چیخار ، کؤنلومدن اودلار

تنیم اوخ تک اگیلدی قایغیسیندا
یاریم تیر تک بو اوخدان قاچدی ، قایتار!

اونا بئل باغلادین قوللوقدا سعدی!
سنی سیندیردی یارین ، بیلمه دی عار

الآن کی بللی اولدو بی وفا دیر
اومود کؤنلونده کس ، یار کسدی ایلقار[/list]
۹۱/۵/۷ ۱۳:۰۴
[quote name="دكتر سبحان ناصري"]من تا الان حتی فکر نکرده ام که می توانم شعر بگویم یا نه ولی آب روان و ذوق زلال این دو چهره خوش نام و معروف میانه مرا بر آن داشت تا مانند قاشقی نشسته در وسط سفره قرار گیرم! امیدوارم ضعفم را ببخشید.
آقای نائبی لطفاً خطاهایم را تذکر دهید. من هیچ چیز از عروض نمی دانم.

تو نائب نیستی بلکه در صدری
به شام تیره ، [b]صادق[/b]! چون مه بدری

فدای [b]شاهد[/b] و [b]صادق[/b] تن و جانم فدا باشد
جز از جان و دلم چیزی ندارم بهر این نذری[/quote]
دکتر ناصری عزیز!
ذوق شعری تان را می ستایم. قافیه ها درست است و بیت دوم نیز عروضاً صحیح است ولی بیت اول را به طریق زیر اصلاح می کنم هرچند محتوایش نظر شخصی شما و لطف شما در حق بنده است:
[list][*]
تو نائب نیستی بلکه ([b]به زعم من تو[/b]) در صدری
به شام تیره ([b]ای[/b])، صادق! ([b]گمانم[/b]) چون مه بدری

فدای شاهد و صادق تن و جانم فدا باشد
جز از جان و دلم چیزی ندارم بهر این نذری[/list]
۹۱/۵/۷ ۱۲:۵۳
[quote name="نسیم بیداری"]
وار یئنه مهلت [b]«نسیم»[/b]ه، سئیر ائده
یا گرک اغیار قالسین، پرده ده!

گؤندریم، نی سؤزلرین بیر نامه ده
یا سؤزوم قالسین همان لفافه ده!
[/quote]

[list][*]همین [b]صدای میانه[/b] چو آشیانه توست
(کرم نما و فرود‌آ، که خانه، خانه‌ توست)

به لطف آن قلم تیز و ذهن پرشورت
(لطیفه‌های عجب زیر دام و دانه‌ توست)

چه سود باغ [b]من[/b] و [b]شاهد[/b]م بدون [b]نسیم[/b]؟
(که در چمن، همه گُلبانگ عاشقانه توست)

بخوان دوباره سرود [b]نسیم بیداری[/b]
(که این مُفرّح یاقوت در خزانه توست)

مگو که [b]صادق[/b] شاعر سخن چنین رانده است
(که شعر [b]حافظ[/b] شیرین سخن ترانه توست)[/list]
۹۱/۵/۷ ۱۲:۱۳
من تا الان حتی فکر نکرده ام که می توانم شعر بگویم یا نه ولی آب روان و ذوق زلال این دو چهره خوش نام و معروف میانه مرا بر آن داشت تا مانند قاشقی نشسته در وسط سفره قرار گیرم! امیدوارم ضعفم را ببخشید.
آقای نائبی لطفاً خطاهایم را تذکر دهید. من هیچ چیز از عروض نمی دانم.

تو نائب نیستی بلکه در صدری
به شام تیره ، [b]صادق[/b]! چون مه بدری

فدای [b]شاهد[/b] و [b]صادق[/b] تن و جانم فدا باشد
جز از جان و دلم چیزی ندارم بهر این نذری
۹۱/۵/۶ ۲۱:۱۰
[quote name="حبیب اژدری شاهد"]
هارای ـ فریادوزه قوربان کی سسلندوز بیزیم سسله
[b]ایکی عاشیق[/b] دئییشیردیک سیزینله اولدو بسیاری [/quote]

[b]جناب آقای «صادق» و جناب آقای «شاهد»، سلام؛[/b]

می گویند؛ خلوت دل نیست جای صحبت اغیار،
از اینکه [b]«ایکی عاشیق»[/b] آراسیندا [b]اولان خلوتی[/b] ،اجازه آلمامش، [b]سیندیردیم، عفو ائدون.[/b]

[b]آما بیر سؤروش[/b](سؤال):

بیر سلام دیلدن سنه، سؤز[b]«شاهد»[/b]یم یازیمشام بش اون سطیر، ای [b]«صادق»[/b]یم

وار یئنه مهلت [b]«نسیم»[/b]ه، سئیر ائده
یا گرک اغیار قالسین، پرده ده!

گؤندریم، نی سؤزلرین بیر نامه ده
یا سؤزوم قالسین همان لفافه ده!
-------
(دیلدن: [b]اؤرکدن[/b])

* اگر اجازت یافتم و عمر باقی بود، سر فرصت مزاحم خواهم شد.*
۹۱/۵/۴ ۱۵:۴۶
گل ائشیت مندن که نی دن سؤزلی یم
مین قولاقلی مین آغیز، مین گؤزلی یم

آیریلیقلاردان شکایت صوری دور
چاره سی یوخدور، عَشَقنی زوری دور

مطلق القدرت دی،گرچه عشقی دی
بیز اوچون معشوقه یازماق مشقی دی

عاشقین یوخدور الینده چاره سی
گؤرسنیب دور عشقی دن مین یاره سی

نیله سین نِی تا شکایت اِئتمه سین؟
باش جدا دوشدی، نه چاره گئت مه سین؟

خنجر نائی کسیبدور ریشه دن
آیریلیبدور قول بوداغی، بیشه دن

بیرده اودلا یاندیریبلار دوز اولا
تا که او نی لر سسی پر سوز اولا

تکه تکه ائیله یرلر ، خط یازار
سینه سین فرهاد لر داغ تک قازار

نیله سین اوندان سورا، نی ناله سی؟
اولماسین داغلی اورک، داغ لاله سی؟

نی دئییر جلادلر کسدی منی
منطقِ نی له اولوب نائی دنی

خنجرین نی قانینه آللاشدیریب
نی سسین شیرین ائدیب باللاشدیریب

نائیِ بیچاره ، نی دن دردلی دی
کیم دئییر اؤلدورمه نائی! قَتلی دی ؟!

کیم ده بو منطق ایشیقلانمیش ، بالا ؟
نائی دن ، نی انتقامینی آلا!!!

بلکه تشویق ائیله ریک بیز ، نائینی
کیم قویوبدور بیلمیرم ، بو آئینی ؟!

نائییِ بیچاره عاشقدور نی یه
مثل چوپانی که عاشق هئی ـ هئیه

نی اؤزی دم ساز اولور، نائی نه دور
جان تاپیر نائی اَلینده ، بئیله دور

سسلنیر، فریاد ائدیر معروف اولور
چوخلاری بو ناله دن مشعوف اولور

گؤستریر جان مایه سین خالقا او نی
مست ائدیر خالقی، مثالِ جام می

هم دئییر مجنونیدن هم لیلی دن
تا که عاشق دوشمه سین هئچ مئیلیدن

نازُکی لر ائیله ییر نازدانه تک
عشقی ، دوز تعریف ائدیر فرزانه تک

فلسفه، عرفان ، ریاضی و نجوم
اؤرگدیر نوپا اوشاقلاره علوم

تا که بلکه عدلی بیلسین بیر نفر
اولماسین عقلانیت لر در به در

عقل پالچیخدان چیخانمیر جان من!
سن نجات وِئر عقلی، ای جانان من!

هرکس اؤز ظَنّ ایله ، تعبیر ائیله ییر
منجی عالم ده ، تاخیر ائیله ییر

گر جهالت کثرته بند اولماسا
وحدت بیچاره کؤکدن سولماسا

عاشقِ بیچاره اؤلمز عشقی دن
نوحین اوغلو آیری دوشمز کشتی دن !

اؤلمگی بیزلر دئییب یا یازمیشیق
آلدادیب خالقی قلمده آزمیشیق

اؤلمز هئچ شئی نائبی بیر ذره ده
زنده دور حتی او کور شب پرّه ده

ذره نی آلسان جهاندان بیر نظر
محو اولار هستی عدم تئزتر گلر

عاشقیلن معشوقون سرّی بودور
بو جهان اونلارا خاطردی دورور

زنده دیر عاشق گؤزل همّیشه لیک
هچ بیری اؤلمز جانیم ، امّا ولیک

آیری بیر هیأت تاپارلار دونیادا
گؤرموسن پس بیزلری باغلیر،آدا

سعدی و صائب اؤلوب یا زنده دیر؟
بلخی و حافظ نورو تابنده دیر

شمع سؤندی نور یاییلدی عالمه
گؤر نئجه پروانه مایل دور دمه

پس اؤلوم یوخدی جاهاندا، صادقیم!
بو ایشی گؤرمز توانا خالقیم

باخ نی یه ، گؤر نه گؤزل بیر ساز دور
مرگ اؤزی عالی ترین پرواز دور

نی کسیلسه نیستاندان خشک اولار
کیم دئییر اؤلسه بو نی یاسه دولار؟

تازه دن جان تاپدی آیری روی ده
سسله نیر آوازیله هر کوی ده

بو اؤلوم اؤلدورمه چوخ پیس رسم دی
عقل عشقه ، عشق عقله خصم دی

آشکارا ظُلم اولور ، جانلار یانیر
چوخلی اینسانلار دئییر عشقی تانیر!

مولوی یا که فلاطون هر بیری
بیزلره عشقین یولون اؤرگتدیری

هر بیری اؤز منظریندن باشلاییب
آیری منظرده دورانی ، داشلاییب

هرکسی کسدن آلیب تاثیرینی
لاجرم دور ساخلاسین ، آئینینی

بیلمه ییبلر ، کلّ مخلوقاتی دن
آز گلیبدور هامّی یا ، اوقاتیدن

هرکسین عالمده بیر آز وقتی وار
خیرداجا روزن گؤروب، گر بختی وار

یوخسا ، عشقین ریشه سین کیملر گؤروب؟
کیم آلیب زولفون اَله کیملر هؤروب؟

مثنوی گر یددی یوز باتمان اولا
یا دنیزلر ده مرکّب دن دولا

کیمسه نین یوخدور توانی عشق ده
دوز یازان یوخ دور عزیزیم مشق ده

مشق ائدیب هرکس اؤزی اؤز ظنّینی
هامّی اعلم سؤیله ییب اؤز فنّینی

چوخ غلط لر واردی چوخلی اشتباه
ائیله ییبلر خالق اوچون، عؤمری تباه

من دئسم من عاشقم ، ظلم اولدو بو
سن دئدین: پس گیرملی بیر کولدو بو ؟

گر جهانِ خلقتی بیز، یوز قویاق
بیر به بیر علمی سؤکوب قارنین اویاق

ذرّه جک دور نور هستی در جهان
اصل هستی چوخ قارانلیقدی ، الآن

ایندی دوخسان دوققوزی ، تاریک دور
بیرجه یول بو عالمه، باریک دور

آختاریب تاپماق چتیندی آی کیشی!
کیمسه ده یوخ دور حله ، سِر دانشی

سِرّ عالم بسته دور اؤز زُلفونه
قربانام واللهی! او گؤز زُلفونه

شانه نی منده چکیم، چوپان کیمی
بلکه وصل اولدوم ائله خوبان کیمی

معرفت دن بیر باخیش یازدیم، حله
آیری گؤرکملی گؤروش اولدی، یَله

شمع و پروانه نی و نائی نه دور؟!
لیلی و مجنون و شیرین کیمسه دور؟!

هامّیسی او شاهدین رُخساری دور
شاهد و مشهود ، عشقین یاری دور

مثنوی نی دؤندریم آیری دیله
بلکه اونلاردا بو شرحیلن بیله

عاشقی کار شگفت است و ستُرگ
کوچکش نتوان شمردش، ای بزرگ!

پس به معنای درستش راه ده
راه را بر مردم آگاه ده
۹۱/۵/۴ ۱۵:۱۵
[b]شهریار شیرین سخن ، شکر کلام ، در این باره شعر ترکی دارد که گفته :[/b]

برق اولمادی ” قیزیم گئجه یاندیردی لاله نی
پروانه نین ” اودم ده باخیر دیم اداسینه
گؤردوم طواف کعبه ده یاندیقجا یالواریر
سؤیلور : دؤزوم نه قدر بو عشقین جفاسینه ؟
یا بو حجاب شیشه نی قالدیرکی صاورولوم
یا سوندوروب بو فتنه نی ” باتما عزاسینه !
باخدیم کی شمع سؤیله دی : ای عشقه مدعی !
عاشق هاچان اولوب یئته اؤز مدعا سینه ؟
بیر یار مه لقادی بیزی بئیله یاندیران
صبر ائیله یاندیران دا چاتار اؤز جزاسینه “
اما بو عشقی آتشی عرشیدی ” جاندادیر
قوی یاندیریب خودینی یئتیرسین خداسینه
۹۱/۵/۴ ۱۰:۱۸
[quote name="روابط عمومی گروه کوهنوردی قافلانتی "][quote name="محمدصادق نائبی"]
و اما بعضی از بحور عروضی کاملاً منطبق بر روش هجایی هستند. [/quote]
بحرهایی که به روش هجایی هستند را می شود معرفی کنید
این انطباق یک اتفاقه یا اینکه ریشه در هم دارند ؟[/quote]
[list][*]
الف : تركي ، زبان كوتاه صائت است و فارسي بلندصائت. يعني در تركي اماله و كشيدن صدا وجود ندارد و كلمات بايد تند و سريع ادا شوند مانند: آلاندا ، قاچاندا ، هارا ، ايچينده و ... . درحاليكه در زبان فارسي صداها را مي كشيم و مي گوييم: نيآمد ، نمي دانم ، مي بينم و ... .

ب : بحور عروضي از شعر عرب وارد شعر فارس و ترك شده است. از آنجا كه عربي و فارسي از نظر عروضي برهم منطبقند لذا هيچ مشكلي در استفاده كامل از بحور عروضي در فارسي وجود ندارد اما اگر به همان صورت وارد شعر تركي شوند در بحوري كه داراي حروف صدادار هستند دچار اماله هاي نامتعارف خواهيم شد كه واژگان ناب تركي را متزلزل خواهند كرد. مثلاً در وزن "مفاعيلن مفاعيلن" به تركي مي گوييم: "هارا قاچدي؟ نيـــه گئتدي" كه برخلاف تركي بايد "هارا" و "نيه" را بكشيم تا وزن تكميل شود.

ج : بعضي بحور عروضي فاقد حروف صدادار كشيده هستند. طبيعتاً عطف به ايضاحين فوق مي توان از آنها براي شعر تركي استفاده كرد تا به اماله هاي نامتعارف برخورد نكنيم. اوزاني مانند:
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلن فعلن فعلن فعلن
مستفعلن مستفعلن مستفعل
...
ملاحظه مي كنيد كه صداهاي آ/اي/او كه در تركي كوتاه و در فارسي بلند هستند در اوزان مذكور وجود ندارند.

د : نمونه ای از انطباق تقریبی عروض و هجا شاهكار تركي شهريار "حيدبابا" هست. بندهاي پنجگانه اين مجموعه براساس هجاي 11 تايي با فرمت 4 + 4 + 3 تنظيم شده است و يكي از اساسي ترين هجاهاي تركي است اما شهريار نيم چشمي نيز به زبان فارسي داشت تا اگر از اصطلاحات و اسامي فارسي و عربي بهره برد دچار لغزش شعري نشود براي همين آنرا تقریباً بر وزن "مفاعلن مفاعین فعولن" استوار كرد. لذا ملاحظه مي كنيم كه شهريار در تمام حيدربابا با هجا شعر مي گويد اما اگر گاهي به اماله هاي عربي و فارسي برخورد مي كند آنها را چفت اين عروض مي كند تا با تركيب عروض و هجا يك شاهكار عظيم خلق كند.
.[/list]
[quote name="محمدصادق نائبی"]
و اما بعضی از بحور عروضی کاملاً منطبق بر روش هجایی هستند. [/quote]
بحرهایی که به روش هجایی هستند را می شود معرفی کنید
این انطباق یک اتفاقه یا اینکه ریشه در هم دارند ؟
۹۱/۵/۳ ۲۰:۰۱
[quote name="نسیم بیداری"]
لاف استدلال و منطق را مزن.
با یقین واصل شوی،گمراه ظن!
[/quote]
گر وصالش را طلب داری ، نسیم!
ره نباید داد بر دل هیچ بیم

از وصال ممکن و واجب بدان
از حدیث قُرب و بُعد اکنون بخوان

تا به بند "خویش" خود هستی، چه قرب؟
بشکن این آئینه را بی خوف و رعب

سّدِ راه تو فقط "خویش" تو هست
"خویش" تو راه "وصال"ت را ببست

گر گرفتار "خود" استی ، کثرت است
خود بگو آیا چنین "خود" ، وحدت است؟

"خویش" خود بشناس و آنگه حق شناس
در ره وحدت رها کن هرچه ناس

گر تو فریاد اناالحق می زنی
ریشه ی "کثرت" به "وحدت" می کَنی

ای بسا عابد که عمری سجده کرد
آخر ابلیسش به یک غُل بنده کرد

وی بسا عاصی که عمری در گناه
لیکن آخر شد رها از این تباه

هر که "خویش"ش را شناسد زنده است
وآن دگر ابلیس را خوش بنده است

این یکی گردد امیر مؤمنان (ع)
وآن دگر فتّان جنگ نهروان

ما همه جزوی از آن رب صمد
ای [b]نسیمم[/b] ! "قُل : هُو الله ُاَحَد"

[b]صادق[/b] اندر "خویش" خود باشد اسیر
وینهمه بیراهه ها نبوَد مسیر

تو [b]نسیما[/b]! راه وحدت را بدان
چون شدی [b]واصل[/b] ، سلامم را رسان

گو دل پر آتشی دیدم به راه
در رهش صد چاله هست و بیش چاه

گو که [b]صادق[/b] مانده پاهایش به گِل
عاشقی وابسته و بشکسته دل
۹۱/۵/۳ ۱۸:۳۵
[quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسيم بيداري!
با عرض سلام و احترام
1 ـ اشعار شما بسيار غني و داراي پشتوانه محكم ادبي و ديني است كه از تماثيل و كنايات و شواهد ارائه شده مي توان پي بدآن برد.
2 ـ شعر شما دروني و الهامي است و در هيچ بيتي معماري و شعرسازي و اصطلاحاً نظم سازي احساس نمي شود بلكه چشمه زلالي است كه ناخودآگاه مي جوشد و اگر اندكي تأمل و تحمل كند خشكيده خواهد شد. فلذاست كه گاهي دچار سكت هايي خواهد شد. همچنانكه به وفور در اشعار مولاناي بزرگ شاهد سكستهايي هستيم كه مولانا غالباً با تحريف و تصغير كلمات توانسته است وزن اشعارش را كنترل كند ولي اگر مولانا در قيد و بند بحور مي رفت بي ترديد اين احساس غليان نمي كرد.
3 ـ با تسلط كامل بر عروض و هجا مي توانيد به اين قيود عادت كرده و ديگر به آن فكر نكنيد. همچنانكه ابتداي آموزش رانندگي در قيد و بند دنده و كلاج هستيم اما بعد از مدتي اصلاً يادمان نيست كي كلاج گرفتيم و دنده عوض كرديم.
4 ـ در باب زبان تركي نيز بسيار گوارا و شيرين صحبت مي كنيد اما هنوز تركي بلد نيستيد. كتاب آموزش زبان تركي در 16 جلسه تاليف بنده ماحصل 3 ترم تدريس در دانشگاه هاي تهران است كه بصورت فشرده در يك كتاب آورده ام. آنرا از برادرم طاهر بگيريد و مطالعه كنيد تا تركي را بصورت كلاسيك و رسمي صحبت كنيد.
5 ـ آنچه ديشب با استاد شاهد درباره مغز شعر شما صحبت مي كردم متفق القول و متحدالقلب بوديم كه اين شعر از چشمه دروني است كه در دل فردي پاك و قلبي شكننده و متزلزل جاري است و ما اين آب زلال را از درون زمين بيرون مي كشيم تا مدفون نماند.
6 ـ در مورد بند آخر ، خوشحالم كه هر آنكه صاحب درايت و متانت است به حقير مرتبط مي كنند. براي بنده كه افتخاري است براي آن امير نمي دانم! اتفاقاً در مشاعره مثنوي مان خودم هم به شك افتادم. آنقدر مثنوي شما از نظر مضمون و وزن و اسلوب به مثنوي من نزديك بود تو گويي يك مثنوي پاره شده بود.
[b]منتظر اشعارتان خواهم بود[/b][/quote]

با عرض سلام و عرض ارادت قلبی به [b]«صادق و شاهد»[/b] و تمامی بزرگوران که خدا می داند بی ریاست.

از بصر تا موی سر آتش گرفت.
با قلم کی می توان معنا نوشت؟

نقدِ [b]«صادق»[/b] واله و شیدا نمود.
عاشقم من، عاشقِ زیبا سرود.

مردمک با چشم [b]«شاهد»[/b] نور یافت.
جمله اغیار و عدو را دور یافت.

پای کوبان در ره یار و بهشت.
ترک این دنیا و مافیها بهشت!

چند باشی در پی ادنی، بشر؟
چون بیابی نور این اعمی بصر؟

کی چشد از شهد، بیند او وَسیم؟
منتبه کی می شود، چشم [b]«نسیم»[/b]؟

لاف استدلال و منطق را مزن.
با یقین واصل شوی،گمراه ظن!

-------
مردمک: چشم.
زیبا سرود: سرودِ زیبا.
بهشت: جای خوش آب و هوا ، فردوس/ فروگذاشت، رهاکرد.
وسیم: نیکوروی، خوبرو.
منتبه [ م ُ ت َ ب ِه ْ ]: بیداروهوشیار، آگاه.
[b]گمراه ظن![/b] : در اینجا مراد [b]«نسیم بیداری»[/b] است!
۹۱/۵/۳ ۱۷:۰۰
[quote name="نسيم بيداري"]آقاي مهندس نائبي؛
3- در مورد «عروض و هجا» اگر كتاب خاصي مدنظر باشد با ذكر انتشارات معرفي فرماييد.
[/quote]
سیفی و جامی در قرن نهم هجرت معاصر بوده اند. سیفی "عروض سیفی" را نوشت و جامی "قافیه جامی" را. این دو کتاب در بحث عروض و قافیه پایه تمامی کتب عروضی و قوافی بوده است. اگر با ادبیات ثقیل قدیمی اذیت نشوید توصیه می کنم ایندو را بکار بندید. این دو در یک مجموعه توسط بلاخمان بازخوانی شده و توسط آقای محمد فشارکی منتشر شده است.
در مورد روش هجایی در شعر ، این روش مختص ترکی است و فارسی از آن بی بهره است. در بخش "فولکلور میانه" از کتاب میانه به تفصیل این سبک را توضیح داده ام.
و اما بعضی از بحور عروضی کاملاً منطبق بر روش هجایی هستند. شاعر ترک باید تلاش کند از آن بحور برای شعر عروضی بهره ببرد وگرنه دچار سکت و اماله های ناخوش و نامتعارف خواهد بود.
سلام
اوروج نامازلارینیز قبول اولسون
مینم ایچین بویوک بیر شرف اولدو اوستادلارین کلاسلارینا بیر اویرنجی کیمی قاتیلام
ال لرینیز آغریماسین
سایین استاد نایبی و استاد شاهد و باشقا استادلاریمیزلا یاخیندان تانیش اولدوغوم ایچین افتخار ایله ییرم
۹۱/۵/۳ ۰۹:۲۲
آقاي مهندس نائبي؛

1-واقعاً لطف كرديد و اجابت فرموديد.

2- قبلاً مسبوق به سابقه نبوده كه بنده شعر بسرايم.

3- در مورد «عروض و هجا» اگر كتاب خاصي مدنظر باشد با ذكر انتشارات معرفي فرماييد.

4- اما در مورد وحدت! « مهندس نائبي» و «نسيم بيداري» يا كثرت آنها،اي كاش مي توانستم [b]«صادق»[/b] باشم. ولي نمي توانم.

در کمند زلف [b]او[/b] خیلی اسیر
لطف حق شد عاشقان را دستگیر
۹۱/۵/۳ ۰۹:۰۶
[list][*][quote name="نسيم بيداري"][b]جناب آقاي مهندس نائبي؛[/b]

1- [b]مجاز هستيد[/b] هر مطلب ارسالي بنده را به [b]«اي نحو كان»[/b] كه صلاح دانستيد، [b]اصلاح كنيد.[/b] يا حذف كنيد.

2- [b]بنده در كامنت 6 عذر تقصير آوردم[/b]-در مقابل شما بزرگواران و اساتيد فن- شعر و ادب و هنر نمي دانم ، ابيات ارسالي نيز به مدد«انفاس قدسيه جنابعالي» و [b]«تله پاتيك»[/b](!) جاري شد.

3- [b]اگر ممكن باشد در مورد اشعار ارسالي بنده[/b]-اگر بتوان عنوان شعر به آنها اطلاق كرد- [b]اظهار نظر كلي و كارشناسانه[/b] از نظر وزن و معني و عنصر خيال و ... [b]بفرمائيد.[/b]

4- اصولاً ادامه بدهم بهتر است يا تا همين جا كافي است. [b]بير داش آتدان بير داش اؤسدن![/b]

5- از[b] اينكه بنده را راهنمايي و ارشاد و تحمل مي فرماييد، متشكرم.[/b]

6- نمي دانم با اين تفاسير باز هم عده اي دوباره خواهند گفت: كه «نسيم بيداري» همان «مهندس نائبي» است يا نه؟[/quote]
جناب نسيم بيداري!
با عرض سلام و احترام
1 ـ اشعار شما بسيار غني و داراي پشتوانه محكم ادبي و ديني است كه از تماثيل و كنايات و شواهد ارائه شده مي توان پي بدآن برد.
2 ـ شعر شما دروني و الهامي است و در هيچ بيتي معماري و شعرسازي و اصطلاحاً نظم سازي احساس نمي شود بلكه چشمه زلالي است كه ناخودآگاه مي جوشد و اگر اندكي تأمل و تحمل كند خشكيده خواهد شد. فلذاست كه گاهي دچار سكت هايي خواهد شد. همچنانكه به وفور در اشعار مولاناي بزرگ شاهد سكستهايي هستيم كه مولانا غالباً با تحريف و تصغير كلمات توانسته است وزن اشعارش را كنترل كند ولي اگر مولانا در قيد و بند بحور مي رفت بي ترديد اين احساس غليان نمي كرد.
3 ـ با تسلط كامل بر عروض و هجا مي توانيد به اين قيود عادت كرده و ديگر به آن فكر نكنيد. همچنانكه ابتداي آموزش رانندگي در قيد و بند دنده و كلاج هستيم اما بعد از مدتي اصلاً يادمان نيست كي كلاج گرفتيم و دنده عوض كرديم.
4 ـ در باب زبان تركي نيز بسيار گوارا و شيرين صحبت مي كنيد اما هنوز تركي بلد نيستيد. كتاب آموزش زبان تركي در 16 جلسه تاليف بنده ماحصل 3 ترم تدريس در دانشگاه هاي تهران است كه بصورت فشرده در يك كتاب آورده ام. آنرا از برادرم طاهر بگيريد و مطالعه كنيد تا تركي را بصورت كلاسيك و رسمي صحبت كنيد.
5 ـ آنچه ديشب با استاد شاهد درباره مغز شعر شما صحبت مي كردم متفق القول و متحدالقلب بوديم كه اين شعر از چشمه دروني است كه در دل فردي پاك و قلبي شكننده و متزلزل جاري است و ما اين آب زلال را از درون زمين بيرون مي كشيم تا مدفون نماند.
6 ـ در مورد بند آخر ، خوشحالم كه هر آنكه صاحب درايت و متانت است به حقير مرتبط مي كنند. براي بنده كه افتخاري است براي آن امير نمي دانم! اتفاقاً در مشاعره مثنوي مان خودم هم به شك افتادم. آنقدر مثنوي شما از نظر مضمون و وزن و اسلوب به مثنوي من نزديك بود تو گويي يك مثنوي پاره شده بود.
منتظر اشعارتان خواهم بود[/list]
۹۱/۵/۳ ۰۸:۴۸
[quote name="محمدصادق نائبی"]
جناب نسيم بيداري! اتفاقاً بيت اصلي شما همين بود و من بدون اجازه ويرايش كردم:
[b]عقل آمد یار باشد در صعود
لنگ زد، پا در كشيد، كارش نبود
[/b]
كه مصرع دوم يك هجاي اضافي دارد و غلط است. بنده خواستم آنرا از طريق ايميل داخلي تذكر دهم كه چون عضويت نداشتيد موفق نشدم لذا با عرض معذرت خودم مصرع را بصورت زير اصلاح كردم:
[b]لنگ زد او ، در توانش اين نبود[/b]

حال مجدداً مي خواهيد مصرع اشتباه را جايگزين كنيد؟[/quote]

[b]جناب آقاي مهندس نائبي؛[/b]

1- [b]مجاز هستيد[/b] هر مطلب ارسالي بنده را به [b]«اي نحو كان»[/b] كه صلاح دانستيد، [b]اصلاح كنيد.[/b] يا حذف كنيد.

2- [b]بنده در كامنت 6 عذر تقصير آوردم[/b]-در مقابل شما بزرگواران و اساتيد فن- شعر و ادب و هنر نمي دانم ، ابيات ارسالي نيز به مدد«انفاس قدسيه جنابعالي» و [b]«تله پاتيك»[/b](!) جاري شد.

3- [b]اگر ممكن باشد در مورد اشعار ارسالي بنده[/b]-اگر بتوان عنوان شعر به آنها اطلاق كرد- [b]اظهار نظر كلي و كارشناسانه[/b] از نظر وزن و معني و عنصر خيال و ... [b]بفرمائيد.[/b]

4- اصولاً ادامه بدهم بهتر است يا تا همين جا كافي است. [b]بير داش آتدان بير داش اؤسدن![/b]

5- از[b] اينكه بنده را راهنمايي و ارشاد و تحمل مي فرماييد، متشكرم.[/b]

6- نمي دانم با اين تفاسير باز هم عده اي دوباره خواهند گفت: كه «نسيم بيداري» همان «مهندس نائبي» است يا نه؟
۹۱/۵/۳ ۰۵:۵۲
[quote name="نسيم بيداري"][quote name="نسيم بيداري"]
عقل آمد یار باشد در صعود
[b]لنگ زد او ، در توانش اين نبود[/b][/quote]

آقاي نائبي با عرض پوزش؛ هنگام تنظيم و ارسال ابيات، مصرع دوم دچار درهم ريختگي شد كه بعداً متوجه شدم. ممكن باشد به شرح زير اصلاح فرماييد. [b]يك علت ديگر-شب بيداري- است! [/b]

مصرع دوم؛
[b]لنگ زد، پا در كشيد، كارش نبود[/b][/quote]
جناب نسيم بيداري! اتفاقاً بيت اصلي شما همين بود و من بدون اجازه ويرايش كردم:
[b]عقل آمد یار باشد در صعود
لنگ زد، پا در كشيد، كارش نبود
[/b]
كه مصرع دوم يك هجاي اضافي دارد و غلط است. بنده خواستم آنرا از طريق ايميل داخلي تذكر دهم كه چون عضويت نداشتيد موفق نشدم لذا با عرض معذرت خودم مصرع را بصورت زير اصلاح كردم:
[b]لنگ زد او ، در توانش اين نبود[/b]

حال مجدداً مي خواهيد مصرع اشتباه را جايگزين كنيد؟
۹۱/۵/۳ ۰۵:۳۴
[quote name="نسيم بيداري"]
عقل آمد یار باشد در صعود
[b]لنگ زد او ، در توانش اين نبود[/b][/quote]

آقاي نائبي با عرض پوزش؛ هنگام تنظيم و ارسال ابيات، مصرع دوم دچار درهم ريختگي شد كه بعداً متوجه شدم. ممكن باشد به شرح زير اصلاح فرماييد. [b]يك علت ديگر-شب بيداري- است! [/b]

مصرع دوم؛
[b]لنگ زد، پا در كشيد، كارش نبود[/b]
۹۱/۵/۲ ۱۹:۲۵
[quote name="نسیم بیداری"]-------
[b]شاهد:[/b]
خوش اولدو چیخمیسان سئیره، [b]نسیما[/b]! سونکی دیداری
الا یا ایها القادر! صبا را گو کند کاری
نسیم بیداری:
اؤلار خوش اؤلماسين سئيري، [b]«نسيم»[/b] صبح [b]«بيداري»[/b]؟
يانيب قیرخ ايل اؤ حسرتده، ائدوب [b]«شاهد»[/b]له ديداری
-------
[b]شاهد:[/b]
یورولدوم یول تیکانلیق دی ، ایاق یالین باتیر هر دم
به پاهایم ، به انگشتان ، کمین کرده دو صد خاری
نسیم بیداری:
قارانليق لار، تيكانليق لار، كمين ده [b]«شاهد»[/b]ه هر دم
اؤنا تانري ايشيق ايستر، تامام نيسگيللي يولاري
-------
[b]شاهد:[/b]
جفا چوخ دور ، وفا آز دور ، یالانچی مرکبی ساز دور
چه گویم با چه فریادی رها گردد گرفتاری؟
نسیم بیداری:
اؤلانماز عشقده زاري، جفا عيناً وفادن دؤر
چون عاشقسن، هاراي چكمه! [b]«حبيب»[/b]يم اؤل گرفتاري
-------
[b]شاهد:[/b]
لطافت سنده دیر جانا! دوشوب گول چشمیوه شبنم
تو زیبا رو چنان خوبی شبیه باغ و گلزاری
نسیم بیداری:
الا[b]«شاهد»[/b]، گؤزل سن سن، چنان نورِ ايكي عينم
اگر گؤز آغلاسا كم دي، سنه قوربان جانيم، باري
-------
[b]شاهد:[/b]
اؤزومدن من دئسم والله! متاعیم یوخدی شعر ایچره
ولی [b]صادق[/b] چونان دریا خروشانی کند ، آری!
نسیم بیداری:
سوارِ شعر اگر اؤلسا، اونا [b]«شاهد»[/b] اولوب چيره
در آن بحر خروشانت، غريق بیر نه، که بسیاری!
-------[/quote]
اورک چیرپیندی کؤکسومده ، اولایدی کاشکی دیداری
گؤزوم آیدین اولار گؤرسم نسیم صبح بیداری

بو دوز دور خوش اولار هرکس چیخا سیره گلستاندا
خصوص او قیرخ ایلی سووموش جاوانلار تاپسا هوشیاری

نه خوش صید ائیله دین جانا! غزال شعری باغلاردان
قاچیر داغلارا باغلاردان ، منیم طبعیم نه یه ساری

دئدیم پس منده سؤز واردی منیم باغریم الوولانمیش!
هامی درد اهلی دیر بوردا اولوب رسوا "گرفتاری"

اوجا شانلی گؤروش اولدو مباهات ائیلیرم هر دم
منیم باش افتخاریمسوز خجالت وئرمه یون باری

اشارت ائیله دون عشقه که عاشیقلر هارای چگمز
هارای دور عاشیقین شعری ، هارای دور ناله سی ـ زاری

هارای ـ فریادوزه قوربان کی سسلندوز بیزیم سسله
ایکی عاشیق دئییشیردیک سیزینله اولدو بسیاری

نسیماسا دولاندیردوز شمیم عطری کؤنلومده
آیاق یالین دوروب قاچدیم قارانلیقدا بو یوللاری

اگر بیر اتفاق اولسا ، اولار پنبه تیکانلیقلار
یالان دیللر قاچار [b]شاهد[/b]! ، گئدر بوردان ریاکاری
۹۱/۵/۲ ۰۴:۱۴
سلام

مولانانین نئی نامه سینین 18 بیتینی من ده

تورکچه یه آختارمیشدیم. بیر بیتینی ایندی

یازماق ایسته ییرم:


دینله بیر آن گؤر نه خوش سؤیلور بو نئی

آیریلیقدان ایسته مز گؤینور بو نئی

...

ساغلیغینیزا
۹۱/۵/۱ ۲۱:۰۴
آقای نایبی کاش مطلب (میان شمع و پروانه عاشق کدام است؟) را برای مدت بیشتری و بالاتر از مطالب دیگر قرار بدهید تا استفاده و لذت معنوی بیشتری از فرصت به دست آمده برای مشاعره ببریم.
۹۱/۵/۱ ۲۰:۴۴
[quote name="محمدصادق نائبی"]
...
من فلاطون ـ مولوی دن سؤیله دیم
عشق دن بیر زاد اؤزوم هئچ بیلمه دیم

بیلمیشم من عاشقم معشوق ازل
تانری معشوقلاردا یالنیز دیر ـ اؤزل
... [/quote]


نیشکر از شهد [b]«صادق»[/b] شد خجل
مرکب عقل بشر، پایش به گل

در کمند زلف او خیلی اسیر
لطف حق شد عاشقان را دستگیر

عشق [b]«صادق»[/b]، برتر و زیبا و ناب
نور [b]«شاهد»[/b] از رخش شد کامیاب

یک دو جرعه نوش ما را از [b]«طَهُور»[/b]
تا کند معنی در انوارش ظهور

مجملی از آن معانی بر فروخت
فم و فهم و لحم را جمله بسوخت

نردِ [b]«صادق»[/b]، نردِ نرّادِ بزرگ
شعرِ [b]«شاهد»[/b]، معنی عشق سترگ

[b]«لَن تَرَانِي»[/b] عقل را مدهوش کرد
در تجلی، موسی یی بیهوش کرد

نفس اعلی، صیقلی چون آینه
نفس ادنی، روسیاه و جای، نِه

عقل آمد یار باشد در صعود
لنگ زد او ، در توانش اين نبود

با محبت احمدش در [b]« قَابَ و قَوْس»[/b]
بی محبت عقل شد در آب و غوص

ای [b]«حبیب»[/b]م، ای فدایت پیکرم
بی پر و بی بال بین چون می پرم؟

بی [b]«حبیب»[/b] و [b]«صادق»[/b] و صدق و شهید
کی توان در طور سینا، نور دید؟


-------
[b]1-« طَهُور »: اشاره به آیه[/b] « عَالِيَهُمْ ثِيَابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَإِسْتَبْرَقٌ وَحُلُّوا أَسَاوِرَ مِن فِضَّةٍ وَسَقَاهُمْ رَبُّهُمْ شَرَابًا طَهُورًا» [b](الانسان- 21)[/b]
[b]2-«لَن تَرَانِي»: اشاره به آیه[/b] «وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَانِي وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ» [b](الاعراف- 143)[/b]

[b]3-« قَابَ و قَوْس »: اشاره به آیه [/b] « فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى» [b](النجم- 9)[/b]
[b]4-طور سینا: اشاره به آیه[/b] «وَطُورِ سِينِينَ» [b](التين – 2)[/b]
-------
[b]غوص:[/b] فرو رفتن در آب
[b]فم:[/b] دهان
[b]لحم:[/b] گوشت
۹۱/۵/۱ ۱۷:۴۹
[quote name="حبيب شاهد"]
اگر پروانه بیر شمعه قاناد قوربان ائدیب، باری
بدان خاطر بود چونکه بجا آرد وفاداری

گؤرورسن [b]نائبی[/b]! عشقی؟ اؤزو فی ذاته عاشق دی
بگو با فلسفه زین پس چرا عاشق کند زاری؟

یانیندا شمع ، گریان دی ، ائله آغلار جانین گؤزدن
که سیلابی به راه افتد به تقصیر غم یاری

دئ بیرده آنلاییم حقی: نئجه معشوق اولوب عاشق؟
چگونه می شود نوری به معشوقش شود ناری؟

اگر عاشق اؤزو حق دی ، نه عذرا و نه وامق دی
اگر دانی جوابم ده: چرا معشوقه انگاری؟

عزیزم [b]نائبی[/b]! سن دئ: گؤرک عشقین کؤکو هاردا؟
زبان آتشینم را نبّرد تیغ عیاّری

دولاندیردی می یی [b]شاهد[/b] خمارلیقدان چیخا دوسلار
چنان مستم که این باده برد آرام و هشیاری

[/quote]

"گل ائشیت نی دن حکایتلر ائدیر
آیریلیقلاردان شکایتلر ائدیر"

"کیمسه اؤز ظنّـیـله اولدو یولداشیم
اؤز ایچیم له اولمادی او سیرداشیم"#

ایندی شاهید سوردو مندن بیر سئوال
دوز جاواب وئرمک محال اندر محال

عاشقیلن معشوقون سرّی نهان
کیم ائدنمز اونلارین سرّین عیان

اونلارین سرّین دئیر عشقین اؤزو
عشق دیر یالنیز آچار سرّی ـ سؤزو

کیم یازارسا عشق دن ، پئشمان اولار
یازدیغیندان آغلاییب نالان اولار

گؤرگولن: فی ذاته عاشق دیر بو عشق
عشق ایچینده تکجه صادق دیر بو عشق

سون دا عاشق اؤلمه لی ، معشوق ازل
چوخلو عاشق وار ولی معشوق اؤزل

عاشق آغلار دیر ، نیه کی اؤلمه لی
اولماز انصاف! عشقی بوردا بؤلمه لی

اولماز اونلار سهمی یکسان عشقدن
نه قالار معشوقو آلسان عشقدن؟!

سوندا عاشق دیر اؤلن ، معشوق قالار
آغلایار معشوق اونا ، چوخ یاس دوتار

بوردا معشوق ، عاشقین عشقین قانار
عاشقه عاشق اولار ، عشقین آنار *

عاشقین عشقی اونو اودلاندیرار
معشوقون کؤنلو بو عاشق دن یانار

بیر کؤنول ، بیر کؤک دور ، ائو دیر ، عشق ده
معشوقون کؤنلو یانار هر عشق ده

من فلاطون ـ مولوی دن سؤیله دیم
عشق دن بیر زاد اؤزوم هئچ بیلمه دیم

بیلمیشم من عاشقم معشوق ازل
تانری معشوقلاردا یالنیز دیر ـ اؤزل

سن دئ کیمدیر اؤلمه لی ، کیم قالمالی
کیمدیر عشقی ساتمالی ، کیم آلمالی

تانری آیدی: من سینیق کؤنلونده یم **
آختارارسان گر آییق ، کؤنلونده یم[/list]

.....................
# ایکی بیت مولوی دن تورکجه یه دؤنموش
* "و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته" . و کیم منی تانیدی عاشقیم اولدو و کیم عاشقیم اولدو عاشقی اولدوم.
** "ان الله في قلوب المنکسر". تانری سینیق کؤنوللرده.
۹۱/۵/۱ ۱۰:۱۶
-------
[b]شاهد:[/b]
خوش اولدو چیخمیسان سئیره، [b]نسیما[/b]! سونکی دیداری
الا یا ایها القادر! صبا را گو کند کاری
نسیم بیداری:
اؤلار خوش اؤلماسين سئيري، [b]«نسيم»[/b] صبح [b]«بيداري»[/b]؟
يانيب قیرخ ايل اؤ حسرتده، ائدوب [b]«شاهد»[/b]له ديداری
-------
[b]شاهد:[/b]
یورولدوم یول تیکانلیق دی ، ایاق یالین باتیر هر دم
به پاهایم ، به انگشتان ، کمین کرده دو صد خاری
نسیم بیداری:
قارانليق لار، تيكانليق لار، كمين ده [b]«شاهد»[/b]ه هر دم
اؤنا تانري ايشيق ايستر، تامام نيسگيللي يولاري
-------
[b]شاهد:[/b]
جفا چوخ دور ، وفا آز دور ، یالانچی مرکبی ساز دور
چه گویم با چه فریادی رها گردد گرفتاری؟
نسیم بیداری:
اؤلانماز عشقده زاري، جفا عيناً وفادن دؤر
چون عاشقسن، هاراي چكمه! [b]«حبيب»[/b]يم اؤل گرفتاري
-------
[b]شاهد:[/b]
لطافت سنده دیر جانا! دوشوب گول چشمیوه شبنم
تو زیبا رو چنان خوبی شبیه باغ و گلزاری
نسیم بیداری:
الا[b]«شاهد»[/b]، گؤزل سن سن، چنان نورِ ايكي عينم
اگر گؤز آغلاسا كم دي، سنه قوربان جانيم، باري
-------
[b]شاهد:[/b]
اؤزومدن من دئسم والله! متاعیم یوخدی شعر ایچره
ولی [b]صادق[/b] چونان دریا خروشانی کند ، آری!
نسیم بیداری:
سوارِ شعر اگر اؤلسا، اونا [b]«شاهد»[/b] اولوب چيره
در آن بحر خروشانت، غريق بیر نه، که بسیاری!
-------
۹۱/۵/۱ ۰۷:۰۷
عزیزینم داغلارا
گلین گئدک داغلارا
وولقانی بیر گؤرئیدیم
بایراق وورسون داغلارا
[quote name="آخارسو"]سلام
گؤزل بیر قونویا توخونموشوز. ماشاللا سؤزلر بولاق سویو کیمی اخیب گلیر. برکتلی و بول اولسون[/quote]
ساغ اول و سایقی لار اولسون سیزه صدای میانه و بو مشاعیره یه قاتیلماق ایچین
[b]آخار سو[/b] تک آخیر سوزلر دورولدور لیل لری آخیر
بوسون سیز سوزلره بیر سون ، قویولماز من بیلن ، آری ؟
۹۱/۵/۱ ۰۴:۵۸
سلام
گؤزل بیر قونویا توخونموشوز. ماشاللا سؤزلر بولاق سویو کیمی اخیب گلیر. برکتلی و بول اولسون
۹۱/۴/۳۱ ۲۲:۲۹
[quote name="حبیب اژدری شاهد"]
. . . .
عزیزم [b]نائبی[/b]! سن دئ: گؤرک عشقین کؤکو هاردا؟
زبان آتشینم را نبّرد تیغ عیاّری
[/quote]
غزل لر شاهی دیر [b]صادق[/b] گلستان تک ائدیر ناری
بو ابراهیمه عاشقدیر، بیزیم [b]اسماعیل انصاری[/b]

[b]امیر[/b]یم گل بیر احسان ائت ،گونش [b]احسان[/b] ائدیب نورین
آچیلسين صبح صادق تک [b]نسیم[/b] صبح [b]بیداری[/b]

[b]حبیب [/b]یم آخدی شعریمده چاخیرلاندیردی احساسی
سنه [b]تایماز[/b] غزل قوشدوم منیم روحومدا اول جاری

سنی هر سویده آختاردیم اینان [b]شاهد[/b] دیر هر آنیم
[b]حبیب [/b]یم دیر عزیز جانیم "اوزوم اولسون سنه ساری"

سوروب عشقین کوکو هاردا ؟ دئديم کوکسوم اگر یارسان !
منيم قلبیمده آختارسان ،عیاندیر عشقین آثاری

شامی بیر داغا بنزتدیم ایچینده اودلانیر وولقان
شرار عشقه تابی یوخ اودور پوسکوردو اودلاری
۹۱/۴/۳۱ ۱۷:۵۸
اگر پروانه بیر شمعه قاناد قوربان ائدیب، باری
بدان خاطر بود چونکه بجا آرد وفاداری

گؤرورسن [b]نائبی[/b]! عشقی؟ اؤزو فی ذاته عاشق دی
بگو با فلسفه زین پس چرا عاشق کند زاری؟

یانیندا شمع ، گریان دی ، ائله آغلار جانین گؤزدن
که سیلابی به راه افتد به تقصیر غم یاری

دئ بیرده آنلاییم حقی: نئجه معشوق اولوب عاشق؟
چگونه می شود نوری به معشوقش شود ناری؟

اگر عاشق اؤزو حق دی ، نه عذرا و نه وامق دی
اگر دانی جوابم ده: چرا معشوقه انگاری؟

عزیزم [b]نائبی[/b]! سن دئ: گؤرک عشقین کؤکو هاردا؟
زبان آتشینم را نبّرد تیغ عیاّری

دولاندیردی می یی [b]شاهد[/b] خمارلیقدان چیخا دوسلار
چنان مستم که این باده برد آرام و هشیاری
۹۱/۴/۳۱ ۱۷:۴۹
[quote name="نسيم بيداري"]با سلام و عرض ادب،
از لطافت كلام [b]«صادق» و «شاهد»[/b]، از خوشحالي اشك در چشمانم حلقه زد؛

[b]احسن سنه[/b] بئله «صاديق»، [b]احسن سنه[/b] بئله «شاهيد»،

الا يا ايها [b]«الصاديق»[/b]، دولاندير جامي وئر باده
اولار[b]«شاهيد»[/b] بیزه همدم، [b]«حبيبيم» [/b] گلسه فرياده[/quote]
خوش اولدو چیخمیسان سئیره، [b]نسیما[/b]! سونکی دیداری
الا یا ایها القادر! صبا را گو کند کاری

یورولدوم یول تیکانلیق دی ، ایاق یالین باتیر هر دم
به پاهایم ، به انگشتان ، کمین کرده دو صد خاری

جفا چوخ دور ، وفا آز دور ، یالانچی مرکبی ساز دور
چه گویم با چه فریادی رها گردد گرفتاری؟

لطافت سنده دیر جانا! دوشوب گول چشمیوه شبنم
تو زیبا رو چنان خوبی شبیه باغ و گلزاری

اؤزومدن من دئسم والله! متاعیم یوخدی شعر ایچره
ولی [b]صادق[/b] چونان دریا خروشانی کند ، آری!

[quote name="ناديه سلطاني"]بله برخلاف اعتقاد ما عاشق واقعی شمع است که سر تا پا می سوزد. امیدوارم مشاعره عالمانه تان ادامه یابد. آقای نائبی پاسختان خیلی باذکاوت بود. خیلی زیبا بود.[/quote]
بو دوز دور [b]نادیه خانم[/b]! کی عاشق ، شمع دور کامل
ز سر تا پا بسوزد او به رسم عشق و دلداری

[quote name="دکتر اسماعیل انصاری"]روح بلند این شعر ناخودآگاه این دو بیت شکسته را بر زبانم جاری کرد. فقط خواستم در این فضای پاک شعری و خلاقیت عجیب استاد نائبی در استخراج پاسخ از دیوان سعدی علیه الرحمه شریک باشم.

بیزیم شهر افتخاری دی، [b]حبیب [/b]بیر دانه دُردانه
تاپیلماز [b]شاهد[/b]ه تای آختاران بیر دانه ـ بیر دانه
جاوان اوستادیمیز [b]صادیق[/b]، مثالی یوخ دی شهریمده
منیم کؤنلوم اونون عشقینده بیر پروانه تک یانه[/quote]
قوجالديم دوکتور انصاری! آغاردی توکلريم قار تک
سرم می جوشد از عشقی ، نمی ترسم ز بیماری

داواسی یوخ دی بو عشقین مگر معشوقه گؤرسنسین
سئوالم بی جواب است و چه یک دانه ، چه مقداری
[quote name="احسان مشايخي"][quote name="محمدصادق نائبي"]
چه زیبا بیان کرده سعدی که شمع
بود عاشق واقعی از دو جمع
[/quote]
بهانه ائيله مه شمعي ، اونا عاشق دي پروانه
اگر عاشق دئسن شمعه اولار بير كار ظلمانه
هميشه [b]عاشق صادق[/b] دولانميش دور معشوقي
او دير پروانه ده شمعين يانيندا گلدي دورانه[/quote]
جوابون دوز دییر [b]احسان[/b]! مشایخ دن سوروشما سن
اگر فلسوف عارف را شناسی از گنهکاری!
۹۱/۴/۳۱ ۱۳:۴۴
از دانش و فضل تو چه گویم؟
من خانه به خانه تو بجویم

هر باغ و چمن را که بگردم
من بوی خوش صادق و شاهد ببویم
۹۱/۴/۳۱ ۰۸:۳۰
[quote name="محمدصادق نائبی"][quote name="تايماز مييانالي"]قيلميشام ميخانه ده [b]صاديق [/b] ـ [b]حبيب[/b] ايله مقام
[b]شاهيد[/b] اول پروانه تك من يانميشام باشدان تمام

ساز و آوازينله ائتديم من فراموش عالمي
ناي ني دن جان آليشدي ، آلدي مينلرجه پيام

تايمازين جان يولداشي ، پيكرتراش دهر ايدي
اي [b]حبيب[/b]يم! شاهيد اول يوخ بو هنردن، والسلام![/quote]
[list][*]
[b]تايمازا[/b] يوخ تاي ، تاپيلماز، يوخ! دوغولماز، والسلام!
كيمسه [b]تايماز[/b] تك شعيرده گؤرمه سن اولسون تمام

آي جانيم جئيرانيم! ، اي جانداش [b]جليل[/b]!
بيرده سسلن داغلارا ، گل گؤيلره گؤندر پيام
[/list][/quote]

اگر كي سويله سم عشقين مراميندان اودور وامق
ائديب مين ليلي و عذراني طبع شعريله عاشق

اونون دريا سواديندان ميانه شهري اوج آلميش
اولوب نصّاب صادق تك كيتابه بو جوان خالق

گليبدير تايمازين طبعي اوخوجاق شئعريني جوشه
حبيبيم شاهيد اول كي بو جواندير نايب صادق
۹۱/۴/۲۸ ۲۰:۲۶
[quote name="محمدصادق نائبی"][b]نسيمي[/b] دن آلينميش آد! جانيم قوربان دي او جانه
سن اوخشارسان او لقمانه ، نه مجنون بيابانه

كؤنول تانري ائوي اولسا ، بولاق تك قاينايار سؤزلر
دارا آسميش سؤزون فرشين ، توخور بير دانه بير دانه[/quote]

نه مجنونم، نه لقمانم، ولی سر به بیابانم
نه آغلار چشمۀ گؤیلیم، بولاقِ خشک و بی جانم

یانام باشدان، چیخام هوشدان، مثال [b]«شمعِ پروانه»[/b]
اگر گؤزدن گئده پرده، گؤرم سیمای جانانم

آچیلسام من اگر داردان، هویدا می کنم اسرار
اولون [b]«صادق»[/b] لره [b]«شاهد»[/b]، دو درّ مثل خوبانم

انا الحقدن چکیم من ال؟ آماندی [b]«شاهد»[/b]یم تز گل
چکیلمز [b]«صادق»[/b]یم نن ال، یامان حالی پریشانم
۹۱/۴/۲۸ ۱۱:۲۷
[quote name="تايماز مييانالي"]قيلميشام ميخانه ده [b]صاديق [/b] ـ [b]حبيب[/b] ايله مقام
[b]شاهيد[/b] اول پروانه تك من يانميشام باشدان تمام

ساز و آوازينله ائتديم من فراموش عالمي
ناي ني دن جان آليشدي ، آلدي مينلرجه پيام

تايمازين جان يولداشي ، پيكرتراش دهر ايدي
اي [b]حبيب[/b]يم! شاهيد اول يوخ بو هنردن، والسلام![/quote]
[list][*]
[b]تايمازا[/b] يوخ تاي ، تاپيلماز، يوخ! دوغولماز، والسلام!
كيمسه [b]تايماز[/b] تك شعيرده گؤرمه سن اولسون تمام

آي جانيم جئيرانيم! ، اي جانداش [b]جليل[/b]!
بيرده سسلن داغلارا ، گل گؤيلره گؤندر پيام
[/list]
۹۱/۴/۲۸ ۱۱:۱۰
[quote name="نسیم بیداری"]نخوابد عاشقِ [b]«صادق»[/b] ، اولاندا غصه دن محزون
اگر او وصلینه چاتسا، شود قربانِ جانانه

گرکمز عاشقی آتماق، اولار بو غصه دن یاتماق؟
گؤرنده [b]«شاهدِ»[/b] بزمی، چاتار لؤ لؤ و مرجانه[/quote]
[list][*][b]نسيمي[/b] دن آلينميش آد! جانيم قوربان دي او جانه
سن اوخشارسان او لقمانه ، نه مجنون بيابانه

كؤنول تانري ائوي اولسا ، بولاق تك قاينايار سؤزلر
دارا آسميش سؤزون فرشين ، توخور بير دانه بير دانه[/list]
۹۱/۴/۲۸ ۰۸:۵۹
حبیبیم سوزلرین ویردی منه پروانه تک آتش
کلامون نغز و شیوادیر؛ نوای نای تک دلکش

هنرور اوغلوسان یوردون؛ سنه جانیم فدا اولسون
چکیر بیر بیت شعروندن منیم تام رقعه مه آتش

چالیندیر جانیمین تارین منیم شورین مقامیله
گله شاهید اونا گویدن هزاران حوری مهوش

شراری عشقیوه یانجاق اوجالدی تایمازین باشی
خداوندا مده هجران رسان روز و شبم وصلش
۹۱/۴/۲۷ ۲۱:۰۸
سیزیل لار [b]«صادق»[/b]ین تاری، سالیبسان دوستاقا یاری
نئجه گوندن چکیم من اَل؟ گَزیم بیگانه، بیگانه؟

اگر قالب تهی ائتسم، اولارسان ذمه یه مشغول
منیم [b]«شمعیم»[/b]، منیم یاریم، بیا، گَلدی بو [b]« پروانه»[/b]

-------
دوستاق: زندان
۹۱/۴/۲۷ ۲۰:۴۸
نخوابد عاشقِ [b]«صادق»[/b] ، اولاندا غصه دن محزون
اگر او وصلینه چاتسا، شود قربانِ جانانه

گرکمز عاشقی آتماق، اولار بو غصه دن یاتماق؟
گؤرنده [b]«شاهدِ»[/b] بزمی، چاتار لؤ لؤ و مرجانه
۹۱/۴/۲۷ ۲۰:۲۰
بیا [b]«صادق»[/b] بیا [b]«شاهد»[/b]، چکیم هم آه و هم افغان؟
شدم مدهوش از عشقت، یاریم باده! یاریم باده!

یاناندا «نئ لرین» چون [b]«شمع»[/b]، ائدر هر محفلی روشن
بگو ای نار چون سوزی؟ یانیم داده؟... و بیداده؟

-------
یاریم باده! یاریم باده!: نصف باده – نصف باده
یاریم باده! یاریم باده!: دوست من باده- دوست من باده
چون سوزی؟ : چطور دلت میاد بسوزانی؟
۹۱/۴/۲۷ ۱۹:۴۱
[quote name="محمدصادق نائبی"]
اگر تلمیع دانستی اونونلا قوشگیلان شعرین
از آن جام می نابت ، منه وئر بیرجه پیمانه[/quote]

[quote name="حبیب اژدری شاهد"]
اگر شور شرابت هست ، وگر ميليز چكير باده
اوزاق يول گئتمه اي جانداش! بيا با ما به ميخانه[/quote]

ایچیردیب [b]«شاهدِ» «صادق»[/b] ، بیزه بیر نیصف پیمانه
گؤرونمز، گؤزلره هئچ شی، دولاندا جامِ میخانه

اگر چه مایلِ عشقم، ولی یوخ نوری قلبیمده
شود کامل نصیبِ ما، یئتیش سَه، [b]«شاهد»[/b] امداده

اولوبدور وعده لر [b]«صادق»[/b]، یئتنده [b]«شمعه، پروانه»[/b]
اؤ دَم کیفیم منیم کیفور، آلیش قان قلبیمه چاره
۹۱/۴/۲۷ ۱۹:۱۷
[quote name="دکتر اسماعیل انصاری"]روح بلند این شعر ناخودآگاه این دو بیت شکسته را بر زبانم جاری کرد. فقط خواستم در این فضای پاک شعری و خلاقیت عجیب استاد نائبی در استخراج پاسخ از دیوان سعدی علیه الرحمه شریک باشم.

بیزیم شهر افتخاری دی، [b]حبیب [/b]بیر دانه دُردانه
تاپیلماز [b]شاهد[/b]ه تای آختاران بیر دانه ـ بیر دانه
جاوان اوستادیمیز [b]صادیق[/b]، مثالی یوخ دی شهریمده
منیم کؤنلوم اونون عشقینده بیر پروانه تک یانه[/quote]
آی منیم او روح و روانیم جانیم!
آی قادان آلیم باشیوا دولانیم!

من تک اوغوللار داها خیلی زیاد
هئچ قادا باشلارینا هرگز مباد
۹۱/۴/۲۷ ۱۸:۲۵
[quote name="تايماز مييانالي"]قيلميشام ميخانه ده [b]صاديق [/b] ـ [b]حبيب[/b] ايله مقام
[b]شاهيد[/b] اول پروانه تك من يانميشام باشدان تمام

ساز و آوازينله ائتديم من فراموش عالمي
ناي ني دن جان آليشدي ، آلدي مينلرجه پيام

تايمازين جان يولداشي ، پيكرتراش دهر ايدي
اي [b]حبيب[/b]يم! شاهيد اول يوخ بو هنردن، والسلام![/quote]

شکیللیم! ساغ یاشا داغ تک ، [b]جلیل[/b]یم! سن جلالیم سان
کلاموندا یانار اود وار ، منیم شمع خصالیم سان

سنی داغدان اوجا گؤردوم ، ائشیتدی باخدی بو دؤردوم
باشون عرشه دایاناق دور ، منیم اکمل کمالیم سان

سنون ذهن شریفوندان حله دوغماقدادور سؤزلر
دیلون آبستن سؤز دور ، منیم آرزیم ـ خایالیم سان

جاهاندا مرد اوغوللاردان قالار آثار جاویدان
قالارغی سن ده شعرون وار، گؤزل یوسیف جمالیم سان

جانیمسان ، جانداشیم ،[b] تایماز[/b]! اوخو بلبل کیمی شعرین
یاییلدی جانیما شعرون ، دئمه سین قیل و قالیم سان

سنه [b] شاهد[/b] اؤزو قوربان، سؤزو سؤزلریوه قوربان
یاشا آزاد یاشا [b]تایماز[/b]! کی سن داغلار مارالیم سان
روح بلند این شعر ناخودآگاه این دو بیت شکسته را بر زبانم جاری کرد. فقط خواستم در این فضای پاک شعری و خلاقیت عجیب استاد نائبی در استخراج پاسخ از دیوان سعدی علیه الرحمه شریک باشم.

بیزیم شهر افتخاری دی، [b]حبیب [/b]بیر دانه دُردانه
تاپیلماز [b]شاهد[/b]ه تای آختاران بیر دانه ـ بیر دانه
جاوان اوستادیمیز [b]صادیق[/b]، مثالی یوخ دی شهریمده
منیم کؤنلوم اونون عشقینده بیر پروانه تک یانه
۹۱/۴/۲۷ ۰۸:۳۳
احسن بر صادق و شاهد

من كه خيلي لذت بردم از اين مقال
۹۱/۴/۲۷ ۰۷:۲۰
قيلميشام ميخانه ده [b]صاديق [/b] ـ [b]حبيب[/b] ايله مقام
[b]شاهيد[/b] اول پروانه تك من يانميشام باشدان تمام

ساز و آوازينله ائتديم من فراموش عالمي
ناي ني دن جان آليشدي ، آلدي مينلرجه پيام

تايمازين جان يولداشي ، پيكرتراش دهر ايدي
اي [b]حبيب[/b]يم! شاهيد اول يوخ بو هنردن، والسلام!
۹۱/۴/۲۷ ۰۷:۱۰
[quote name="محمدصادق نائبی"][quote name="نسيم بيداري"]
الا يا ايها [b]«الصاديق»[/b]، دولاندير جامي وئر باده
اولار[b]«شاهيد»[/b] بیزه همدم، [b]«حبيبيم» [/b] گلسه فرياده[/quote]

[list][*]قارانليقدا وورور دالغا ، دنيزده قورخولو بوران
بيلنمز حاليمي هرگيز ، چيمرليك ده دوران اينسان

[b]حبيب[/b]يم دونيادا تك دي ، منه دئ كيم [b]حبيب[/b] تك دي؟
منه اوخ وورسادا شاهيد ، گركمز قاوزويام قالخان[/list]
.................
دالغا = موج
بوران = گرداب
تك = هم به معناي تنها و هم مانند
چيمرليك = ساحل ، ابتداي دريا
قالخان = سپر[/quote]

[b]جناب مهندس نائبي؛[/b]

[b]بنده[/b]-در مقابل شما بزرگواران و اساتيد فن- شعر و ادب و هنر [b]نمي دانم[/b] ، بيت ارسالي نيز به مدد[b]«انفاس قدسيه جنابعالي»[/b] جاري شد. اگر دچار «سكته» از نظر وزن و معني باشد، [b]تحمل فرماييد.[/b]
۹۱/۴/۲۷ ۰۶:۱۶
[quote name="محمدصادق نائبي"]
چه زیبا بیان کرده سعدی که شمع
بود عاشق واقعی از دو جمع
[/quote]
بهانه ائيله مه شمعي ، اونا عاشق دي پروانه
اگر عاشق دئسن شمعه اولار بير كار ظلمانه
هميشه [b]عاشق صادق[/b] دولانميش دور معشوقي
او دير پروانه ده شمعين يانيندا گلدي دورانه
یانا عشق آتشی هرگاه نه فرقی شمع و پروانه
جنون عشقه یوخدور سون اوچار خانه یانار لانه

شامین قلبی اگر یانسا پر پروانه اودلانسا
ایچیب لر باده عشقی بولار پیمانه پیمانه

اولارسان عاشق "[b]صادق[/b]" ، "[b]حبیب شاهد[/b]"ه وامق
یانارسان سنده "[b]وولقان[/b]" تک ، کنون اودلانه اودلانه !

[b]"سعيد شيخ الاسلامي ـ میانالی وولقان "[/b]
............
شام = شمع
۹۱/۴/۲۷ ۰۵:۴۹
[quote name="نسيم بيداري"]
الا يا ايها [b]«الصاديق»[/b]، دولاندير جامي وئر باده
اولار[b]«شاهيد»[/b] بیزه همدم، [b]«حبيبيم» [/b] گلسه فرياده[/quote]

[list][*]قارانليقدا وورور دالغا ، دنيزده قورخولو بوران
بيلنمز حاليمي هرگيز ، چيمرليك ده دوران اينسان

[b]حبيب[/b]يم دونيادا تك دي ، منه دئ كيم [b]حبيب[/b] تك دي؟
منه اوخ وورسادا شاهيد ، گركمز قاوزويام قالخان[/list]
.................
دالغا = موج
بوران = گرداب
تك = هم به معناي تنها و هم مانند
چيمرليك = ساحل ، ابتداي دريا
قالخان = سپر
۹۱/۴/۲۷ ۰۴:۴۸
با سلام و عرض ادب،
از لطافت كلام [b]«صادق» و «شاهد»[/b]، از خوشحالي اشك در چشمانم حلقه زد؛

[b]احسن سنه[/b] بئله «صاديق»، [b]احسن سنه[/b] بئله «شاهيد»،

الا يا ايها [b]«الصاديق»[/b]، دولاندير جامي وئر باده
اولار[b]«شاهيد»[/b] بیزه همدم، [b]«حبيبيم» [/b] گلسه فرياده
۹۱/۴/۲۶ ۱۹:۳۴
بله برخلاف اعتقاد ما عاشق واقعی شمع است که سر تا پا می سوزد. امیدوارم مشاعره عالمانه تان ادامه یابد. آقای نائبی پاسختان خیلی باذکاوت بود. خیلی زیبا بود.

اخبار روز