با اینکه محرومیتهای مالی و فکری و باورهای غلط دینی و اجتماعی در دهه های نه چندان دور ، باعث محرومیت خیل عظیم زنان جامعه ما از تحصیل دانش گردید لیکن همان ستاره های معدود نیز بسیار درخشان هستند. از جمله آن ستارگان درخشان خانمی است که حدود 70 سال پیش در میانه معلم بوده است!
بله! باور اینکه خانمی 70 سال پیش معلمی در میانه بوده و اکنون آرزوی عمر 100 ساله برایش می کنیم سخت است.
هم نام او برای ما آشناست و هم نام خانوادگی اش و هم نام خانوادگی همسرش.
نامش "عشقیه" برگرفته از نام شاعر نامی آذربایجان "میرزاده عشقی" است که دوست پدرش بود.
نام خانوادگی اش "پنبه ای" است و دختر مرحوم "عباسعلی پنبه ای" است که در کتاب مشاهیر میانه آورده ام.
نام خانوادگی همسرش "کاظمی" است فرزند آیت الله العظمی میرواسع کاظمی معروف به مجتهد ترکی که از اقطاب حوزه در منطقه میانه بوده و آیات عظام بزرگی برای حوزه تربیت کرده است.
فرزندانش بدون استثناء از نوابغ هستند و 4 فرزندش در دانشگاه صنعتی شریف و فقط پسرش فرهود مهندسی برق را در دانشگاه تهران تحصیل کرده اند. همه شان رشته های مهندسی را در مقاطع مختلف خوانده اند که یکی از آنها دکتر محمدتقی کاظمی دانشیار دانشگاه صنعتی شریف در رشته عمران است. پسرش فاروق که از مدیران شهاب خودرو بود در سال 87 فوت کرد. مریم تنها دختر خانم عشقیه که در دانشگاه شریف، مکانیک خوانده است ساکن آمریکاست.
بارها با خانم "عشقیه پنبه ای" در مسائل مختلف همصحبت شده بودم اما این بار خواستم در 86 سالگی ضمن معرفی ایشان، خاطرات نانوشته ی ایشان را برای همشهریان بازگو کنم تا در تاریخ ثبت شود.
"عشقیه پنبه ای" در سال 1308 در میانه متولد شد. منزل آنها مابین چهارراه و میدان نماز بود. دوران تحصیل را در میانه گذراند و با مدرک دیپلم در سال 1326 (یعنی حدود 70 سال پیش!) به عنوان معلم وارد آموزش و پرورش میانه شد و در مدارس مهر ، فردوسی و فرمانفرمائیان به تربیت فرزندان میانه پرداخت. پس از 16 سال تدریس، در سال 1342 بخاطر آزار و اذیت مخالفین پدر، راهی تهران شد و پس از 14 سال تدریس در تهران، بازنشسته شد.
چند خاطره به یاد ماندنی از خانم عشقیه پنبه ای را ذکر می کنم:
1 ـ من آیت الله میرواسع ترکی را در عمرم ندیدم ولی دوبار آن بزرگوار را در خواب صادقه دیدم و وقتی مشخصاتش را گفتم، همه گفتند دقیقا به همان قیافه بود. وقتی دختر نوجوانی بودم شخصی روحانی و نورانی به خوابم آمد و گفت: منیم گلینیم! گفتم: سن کیمسن؟ گفت: اوغلوم ائلچی گلنده تانییارسان! بعد از آن پدرم گفت: پسر مرحوم میرواسع ترکی خواستارت هست!
2 ـ دومین بار آیت الله میرواسع را هنگامی دیدم که عروسش شده بودم و به فرزند اولم حامله بودم. حالم چنان خراب بود که در چند ماه مانده به زایمان، هیچ غذایی نمی توانستم بخورم. وضعیت جنین بسیار وخیم شده بود و پزشکان قطع امید کرده بودند که هم مادر و هم فرزند در اثر این بی غذایی جانشان را از دست خواهند داد. در بدترین لحظات ممکن و ناامیدترین زمانها برای دومین بار آیت الله با همان چهره نورانی و مشعشع به خوابم آمد و گفت: گلینیم! گئت امامزادایا بو دعانی اوخو سونرا گل غذا یئ. نه اؤزووه و نه اوشاغا نیگران قالما! چون من به ایشان ایمان داشتم سریع اجابت کردم و به محض بیدار شدن به امامزاده اسماعیل رفتم و دعا را خواندم و برگشتم. تا به خانه رسیدم اشتهایم باز شده بود و از آن روز غذا خوردم و نخستین فرزندم به سلامتی کامل متولد شد. اکنون او دکتر محمدتقی کاظمی از اساتید دانشگاه شریف در رشته عمران است.
3 ـ من در میانه فراز و نشیب زیادی داشتم. زمانی که پدرم رئیس شهربانی و فرماندار و وکیل بود همه از سر محبت و احترام رفتار می کردند اما روزی که ورق برگشت، بدترین آزارها را دادند. در حالیکه یک دبستانی 10 ساله بودم همکلاسی هایم بدترین اهانت ها را بمن می کردند و روزی تا حد مرگ من را زدند و همه جایم را کبود کردند و از موهایم گرفته و مرا در حیاط مدرسه کشیدند. شاخه درختان را شکسته و با آن من را زدند. در دیوار و تخته سیاه علیه من شعار می نوشتند درحالیکه من فقط 10 سال داشتنم. در همان روزها رییس آموزش و پرورش به دبستان ما آمده بود. بدن کبودم را دید و بسیار ناراحت شد. زنگ را زودتر زد و همه را جمع کرد و گفت: بچه ها اگر امسال دختران میانه ای ششم می خوانند و پسرها تا نهم می توانند بخوانند به همت پدر همین عشقیه است. بعد از آن آزار چندانی از همکلاسی هایم ندیدم. آن روز مردم تا ظهر زنده باد پیشه وری سر دادند و بعد از ظهر زنده باد شاه گفتند!
4 ـ "پنبه ای کهریزی" را 65 سال پیش پدرم بدون هیچ کمک مردمی با هزینه شخصی در مدت 4 سال با 40 کارگر ساخت که تا دهها سال آب داشت و مسئولین میانه باید آنرا به عنوان امانت و برکت و خاطره نگه می داشتند. الآن هم باید آنرا برای گردشگری احیا کنند.
5 ـ پدرم بسیار مذهبی و مقید به شرع بود. در مسجد آقایار سلطان نماز 1000 رکعتی اش معروف است. یک روز منزل آمد و فرشمان را برداشت برد فروخت تا چشم دختر همسایه مان را درمان کند. خدماتش در مدرسه سازی، قنات، آسفالت، درمان و ... بسیار زیاد بود ولی وقتی به ناچار راهی تهران شد حتی یک نفر هم سئوال نکرد: چرا می روی؟ یا یکی بگوید: نرو!