نویسنده مارک فیشر
تلخیص محمود زرین
این کتاب مشتمل بر ۱۵ فصل و 115 صفحه میباشد. حکایت جوانی که حسابدار یک شرکت تبلیغاتی کوچک است و رضایتی از شغل خود ندارد و فردی ناامید است به فکر ثروتمند شدن بارها خواسته استعفا دهد و نتوانسته. به ناچار به فکرش میافتد که پیش عمویش که ثروتمند است برود تا از او پولی بگیرد یا اندرزی بشنود، عمویش پولی نمیدهد چون معتقد است این کار نمی تواند کمکی به او بکند
عمویش به او میگوید آیا میدانی وقتی جان پل گتی ۲۳ ساله بود صاحب نخستین میلیون دلار خود بود و من به سن تو نیم میلیون دلار داشتم. آیا معتقدی تتها سخت کوشی سبب دولتمندی مردمان میشود؟ اگر چنین بود در این صورت باید کسانی که ده برابر تو درآمد دارند باید ده برابر تو کار کنند.
جوان را به دیدار دولتمند فرستاد که در شهر کوچکی در باغ بزرگ و زیبایی زندگی میکرد.
جوان با باغبانی سالمند که همان دولتمند بود دیدار میکند و در این دیدار دولتمند به او میگوید که چکی با رقم بزرگی بنویسد و این اولین قدم است تا یاد بگیرد که رقم های بزرگ را بنویسد.
دولتمند به او می گوید: جوانانی به سن و سال تو به میلیون دلار خود رسیدهاند و برخی بر سر مرز نخستین میلیون دلار خود هستند و در نهایت به او میآموزد که باید از کارت راضی باشی، کسانی که ثروتمند هستند بازنشستگی برایشان مفهومی ندارد و عشق کار دارند و از طرفی باید بدانید که برای ثروتمند شدن اسراری وجود دارد. سالمند می گوید:بیشتر مردم معتقد نیستند که کسب دولت اسراری دارد و معتقد نیستند که میتوانند دولتمند شوند. اگر فکر کنی نمیتوانی دولتمند شوی به ندرت دولتمند میشوی پس باید با شور و شوق طالب آن باشی و بزرگترین محدودیت کمبود تخیل است.
دولتمند به جوان آموزش میدهد که باید فرصت و خطر را غنیمت شمرد و نهایتاً یاد میدهد که چکهایی با ارقام بزرگتر بنویسد.
به او میگوید: اگر میخواهی در زندگی موفق شوی باید مطمئن باشی که حق انتخاب داری، اگر پشتت را به دیوار بچسبانی و تلاش کنی موفق میشوی و نباید منتظر باشی که همه امکانات را در اختیار داشته باشی در چنین حالتی به جایی نمیرسی و درها را به روی خود میبندی.
دولتمند جوان را با راهها و روشهای مختلف تحت فشار قرار میدهد و او را مجبور به تلاش و تقلا مینماید و نهایتاً حکایتی تحت عنوان آموزش ایمان را به او می آموزد و به او میگوید به محض شناخت این رازها و راههایی اعتقاد به آن را خواهی دانست. علی رغم سادگی اش این راز چنان شگفت انگیز خواهد بود که قادر به فهم و باور کردنش نخواهی بود. از این رو باید اندکی ایمان داشته باشی و در سایه ایمان به این راز، میتوانی صاحب همه چیز باشی.
در ادامه آموزش حکایت تمرکز بر هدف، ارزش تصور از خود و نهایتاً حکایت کشف نفوذ کلام به عنوان یکی از حکایتها اینگونه بود که به جوان نامهای می دهد و می گوید که برود به اتاقش و در آنجا نامه را بازکند.
جوان میبیند نوشته است "خدانگهدار" ناگهان صدایی میشنود، چاپگر کار کرده و برگه هایی را بیرون می ریزد که روی آن نوشته است فقط یک ساعت از عمرت باقی است. جوان به تلاطم می افتد و نفسش میگیرد به دنبال در میرود و متوجه می شود بسته است، جوان که دیوانه شده و در وضعیت خطرناکی بود فریاد میکشد اما در مقابل فریاد صدایش را کسی نمیشنود انگار همه کر بودند. بالاخره بعد از رهایی از این مخمصه جوان با عصبانیت از پیرمرد میپرسد که این چه فیلمنامه غریبی است که اجرا کردی.
پیرمرد به او می گوید: آنها که فقط کلمات اند، مگر نگفتی که به نفوذ کلام اعتقاد نداری حالا ببین خودت به چه روزی افتاده؟!
دولتمند به او میگوید: در آینده هرگاه با مشکلی مواجه شدی این تهدید را به یادت بیاور که جهان چیزی جز بازتاب ضمیر درونت نیست. اوضاع و شرایط زندگیات آیینه است که تصویر زندگی درونت را باز می تابد. به تهدیدی که تجربه کردی فکر کن. واقعی نبود ولی در تو چنان اثر کرد که گویی واقعی بود و تو تنها کاری که باید بکنی این است به ذهنت ایمان داشته باشی این همان چیزی است که بعضی به آن میگویند ذهن ناهشیار پس از آن بهره کافی را ببر، باید به آن معتقد باشی و از آن بهره ببری.
در قسمتی از این کتاب دولتمند از جوان میخواهد که خواسته اش را به صورتی کاملاً روشن و با ارقام بنویسد تا ظرف ۶ سال میلیونر شود و برای آن فرمولی را ارائه میکند مبنی بر اینکه هر سال باید دارائیهایت را دوبرابر کنی.
با این روش به هدفهای مالی ات خواهی رسید اما این واقعیت را بدانید که اگر شادمانی و نیکبختی را از دست بدهی همه چیز را از دست خواهی داد. دویدن به دنبال پول میتواند به وسواس تبدیل شود و اجازه نخواهد داد کامی از زندگی ببری. فایدهای ندارد که جهان را داشته باشی اما روحت را از دست بدهی.
پول هم خادمی بی همتا و هم اربابی بزرگ است و تو نباید اجازه بدهی که پول اربابت باشد.
جان دی راکفلر یکی از بزرگترین دولتمندان جهان، در ۵۰ سالگی معده اش چنان کوچک و بیمار بود که نمیتوانست چیزی بخورد. او همیشه نگران بود که روزی پولم را از دست میدهم یا آشنا هایم سرم کلاه میگذارند و پولم را از من میگیرند اینگونه افراد تلاش میکنند تا به ثروت هنگفت برسند بعد شروع میکنند و بعد به ترس از دست دادن ثروت دچار می شوند.
پزشک مشهور امیل کوئه به بیمارانش تجویز میکرد که بگویند: "هر روز زندگیم از هر جهت بهتر و بهتر میشود". این قاعده را هر صبح و عصر ۵۰ بار تکرار کن و در طول روز هر چه بیشتر تکرار کنی تاثیر بیشتری بر تو خواهد داشت.
ما گاهی اوقات به روشنی نمیدانیم که چه میخواهیم و چه چیز مایه خوشبختی ماست.
از خودت بپرس اگر قرار بود همین امشب بمیرم، همه کارهایی که میخواستم را انجام دادهام؟
باید کاری بکنی که دوستش داری در غیر این صورت خوشبخت نیستی اگر ۲۴ ساعت از زندگی ات مانده بود چه کاری انجام میدادی؟
به انجام رساندن آن چه از آن لذت می برید، این نبوغ راستین زندگیست. پس باید جراتش را داشته باشی که بی درنگ عمل کنی.
پیرمرد میگوید آموزگارم قاعده دیگری به من آموخته است و تکرار این قاعده به هنگام اضطراب یا عصبانیت آرامم کرده است《 بایستید و بدانید که من خدا هستم》 البته این فرمان خدا به انسان است.
دولتمند همه کتاب هایش را به او میدهد و میگوید بعضی معتقدند که کتاب ها یکسری چیزهای بی ارزش اند و خودشان جهان را می سازند از سوی دیگر برخی به تله اعتماد به هر آنچه کتاب ها میگویند میافتند. نگذار آنان که پیش از تو آمدهاند به جای تو بیاندیشند و فقط چیزی را نگاه دار که فراسوی گذر زمان است.
جوان برای خداحافظی به باغ میرود در نهایت پیرمرد را میبیند که با گل سرخی و دستانش بر روی سینه قرار گرفته، انگار از زمان مرگش با خبر بوده است.